این چه عمریست فلک در پی آزار من است
ریختن خون جگــــر ازستمشکارمناست
Printable View
این چه عمریست فلک در پی آزار من است
ریختن خون جگــــر ازستمشکارمناست
توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
ای دست هایت ، آرزوی دست هایم
ناز و ادایم مانده روی دست هایم
امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
من از بن بست متروك خيالي كهنه مي آيم
تو از زيباترين حسّ نگاه تازه مي آيي
تو مثل خنده ي خورشيد بر سرد تن پاييز
دل خون شقايق را سرودي گرم و زيبايي
به نبض خواب پروانه طنين خستگي جاريست
درنگي اي گل وحشي ، تو راز شعر رؤيايي
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
آه ار نرسد بماهم امشب
بی ماه رخش نخته چشمم
ای ماه توئی گواهم امشب
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود . .
. داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو . .
. گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند . .
. عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من . .
. خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی . .
. آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی . . .
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی . .
. این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی . .
. باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم . .
. ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای . .
. وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من . .
. مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم . .
. سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد . .
. هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
...دسـت کدوم غزل بـدم
نـبــض دل عـاشـقـمـو
پشت کدوم بهانه باز
پنهون کنم هق هقـمو...
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود ...
درختي پير
شكسته خشك تنها گم
نشسته در سكوت وهمناك دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگير
و هنگامي كه بر مي گشت
كلاغي خسته سوي آشيان خويش
غم آور بر سر آن شاخه هاي خشك
فروغ واپسين خنده خورشيد
شد خاموش