هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست،برادر نمیکنم
Printable View
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست،برادر نمیکنم
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت
تو را صباومرا آب دیده شد غماز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
یادها آتشی و
فریاد ها خواهشی
برنمی انگیزند
دیروز چقدر دور
فردا چقدر دیر است ...
تو را میشناسم ای شبگرد عاشق
تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه تو و چشم تو پیداست
که از ایل و تبار عاشقایی
يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم
گر چه در خويش شکستيم صدايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سرپايي نکنيم
...من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی حصار بی حصارم
ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست...
تن رود همهمه آب
من پر از وسوسه خواب
واسه روياي رسيدن
من بي حوصله بي تاب
ميون باور و ترديد
ميون عشق و معما
با تو هر نفس غنيمت
با تو هر لحظه يه دنيا...
ای درد ویران ســـاز عشــق , آبــاد میسازی مـرا
تنها سکوت خسته ام , فــــریاد مــی ســازی مــرا