در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
Printable View
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
زندگي بر سر جنگ است بيا و برگرد
لحضه ها تير خدنگ است بيا و برگرد
اي زلال نگهت جاري يك رنگي ها
آسمان رنگ به رنگ است بيا و برگرد
اي سفر كرده مرا نيز به خاطر آور
روز و شب تلخ شرنگ است بيا و برگرد
دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی
اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی
قولی که داده ای به من از یاد برده ای
گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی
بیمار عشق توست پرستوی روح من
از این مریض خسته عیادت نمی کنی
باشد برو ولی همه جا غرق عطر توست
گرچه تو هیچ خرج صداقت نمی کنی
یکبار از مسیر نگاهم عبور کن
آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی
گل های باغ خاطره در حال مردنند
به یاس های تشنه محبت نمی کنی
رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی
دیگر به قاب پنجره دقت نمی کنی
یاس
مرا دید و
از دل غمزده ام
هیچ سراغی نگرفت
متحیر ماندم
که چرا
گره از بقچه درد دل من باز نشد
بوی غربت آمد
دانستم که تو
از حسرت رویش یک شاخه زرد بی خبری
می دانی
چندی پیش
از خزانی که به باغ دل من سر زد
فهمیدم
هجرتم نزدیک است
بگذار تا به سبزي سرخ تو رو كنيم
آوازهاي گمشده را جستجو كنيم
تنهايي و قرابت ما حكم مي كند
تنها تو را ـ حضور تو را ـ آرزو كنيم
من فكر مي كنم كه غزل يك بهانه است
تا از تو و شقايقي ات گفتگو كنيم
بردارو تا پريدگي خواب ها بيا
تا خنجري درون دل خود فرو كنيم
می خواستم که حادثه باشم برای او
شيرين و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد
می خواستم به شيوه ی ايثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود هميشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدید به مقیاس نظر می سنجد
عشق ها را همه با دور کمر می سنجد
خوب طبیعی است که یکروزه به پایان می رسد
عشق هایی که در پیچ خیابان برسد
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
دلم برای جنگهای لوله خودکاری
دلم برای شیطنتهای کودکی
و ایستادنهای مکرر
پشت در دفتر
دلم برای معلمهایی که عاشقانه
آزردنم
وعشقهایی که بیبهانه آزردمشان
و از همه بیشتر
دلم برای خدا تنگ شده است.
من هر روز در تلاشم تا
خاطرم بماند،
و تو هر شب دعا میکنی
که فراموش کنی!
خاطراتمان، چه بلاتکلیفاند!!!
برای اثبات بهترین بودنت،
چند رای باید خرید
تا انتخابات قلب تو
عادلانه برگزار شود؟!!
دیر زمانی است که سکوت کردهای!
عاشق توفان پس از این آرامشم.
چیزی بنویس!
حرفی بزن!
این بار نپرس،
تو بگو «چه خبر؟!»
برگرفته از نوشته های گیلاس آبی
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟