اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت
Printable View
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
وصل خورشید به شب پـرّه ی اعمی نرسد
کـه در آن آیـنــه صـاحـب نـظــران حـیـرانـنـد
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از اين حيل که در انبانه بهانه توست
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
اگر دلم نشدی پای بند طره ی او
کی ام قرار در این تیره خاکدان بودی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نكرد
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
يارم چو قدح بدست گيرد
بازار بتان شكست گيرد
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خللست
صراحي مي ناب و سفينه غزل است
تويي كه بر سر خوبان كشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت تاج
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
بسر رسید و نیامد بسر زمان فراق
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
الا یا ایها الساقی ادر کأسا وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند وبخارا را
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او مومست سنگ خارا
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندي
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محملها
دوست عزیز کلمه آخر بیت قبلی رو مشاهده فرمودید؟؟؟؟؟!!!!نقل قول:
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندي
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازن
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح