درسینه ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
Printable View
درسینه ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
اول ببانگ ناي و ني آرد بدل پيغام وي .... وانگه بيك پيمانه مي با من وفادار مي كند
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا
آنکس که ز یادم همه را برده تویی، تو
آنجا که نمود از همه جا غافلم اینجاست
تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم .... وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
سعدی
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر بر هم رود عشق ترا بادا بقا
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
ومن یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
تو میر شکار بینظیری
ما نیز شکار بینظیری
در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چه خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ انداز هجران در کمین است
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
کرا رسد که عیب کند دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
یکی لحظه از او دوری نباید
کز آن دوری خرابیها فزاید
دگر با خردمند مردم نشین
که نادان نباشد بر آیین و دین
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
ما زان دغل کژبین شده با بی گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
اي کم شده وفاي تو اين نيز بگذرد
و ا فزون شده جفاي تو اين نيز بگذرد
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه .... انی رأیت دهراً مِن هجرک القیامه
حافظ
هر شبنمی در این ره صد بهر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
یاد ده ما را سخنهای رقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود یکرنگ چون شمس الضحی
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد