با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
کسی دیگر از او
خبر نداد
به خانه ی تو
نزدیک می شوم
تو را صدا می کنم
در خانه را می زنم
باران می بارد
هنوز
باران می بارد
Printable View
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
کسی دیگر از او
خبر نداد
به خانه ی تو
نزدیک می شوم
تو را صدا می کنم
در خانه را می زنم
باران می بارد
هنوز
باران می بارد
زمانی
با تکه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در آفتاب
صدندلی تعارف کند
در انتظار گل سرخی بودم
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست...
برای تویی که احساسم از آن وجود عزيز توست...
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...
برای تویی که مرا مجذوب قلب مهربان و احساس پاک خود کردی...
برای تویی که وجود بی ارزشم را محو وجود مهربان خود کردی...
برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...
برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه است...
برای تویی که قلبت پاک است...
برای تویی که در عشق، قلبت چه بی باک است...
برای تویی که عشقت معنای بودنم هست...
برای تویی که غم هایت معنای سوختنم هست...
حال که رسوا شده ام می روی
واله و شیدا شده ام می روی
حال که غیراز توندارم کسی
زین همه تنهاشده ام می روی
حال که چون پیکرسوزان شمع
شعله سراپاشده ام می روی
حال که همراه خراباتیان
همدم صبحها شده ام می روی
حال که در واده عشق وجنون
واقع عذرا شده ام می روی
حال که در بهر تماشای تو
غرق تمنا شده ام میروی
ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که درین شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه، چه قومیم و کجاییم؟
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را بتو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خداییم
گنجشک من ! پری بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانه ات خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
چنان شو که هم پیرهن هم تن برخیزد از میان
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیز و شعرم را عاشقانه کن
عشق شکسته...
عشق شکسته
عشق ما مثل یه جاده ..ما دوتا مثل مسافر
روی این جاده می رفتیم ..منو تو مثل دوعابر
روی این جاده می رفتیم ..همه جا شونه به شونه
که مبادا یکی از ما ..خسته تو جاده بمونه
من می گفتم که مبادا..گم بشیم دنیا بزرگه
هر جا یه شعله ببینیم ..شعله ی چشمهای گرگه
خنده هامون همه با هم..گریه هامون همه با هم
تو می گفتی که تمومه..قصه حسرت و ماتم
اما از آخر قصه ..کاشکی اول خبرم بود
حالا تو جاده غرت..یکیمون تنها نشسته
می نویسه روی جاده..آه از این عشق شکسته
تو به آخرش رسیدی..واسه من اول راهه
واسه تو جدایی آسون..واسه من مثل یه چاهه
آخر قصه همینه..قصه عشق شکسته
یکیشون رفته رسیده..یکی رو جاده نشست
تو از پی کدوم شب پر از ستاره اومدی
تو از کجای این شروع بی بهانه اومدی
تو از کدوم حادثه ی نیومده باخبری
تو از کجای لحظه های بی اراده اومدی
تو از کدوم غروب سرزمین سرد بی کسی
تو از کجای این طلوع بی دوباره اومدی
تو از کجای گریه ها و ضجه های بی صدا
تو از کجای ناله های بی گلایه اومدی
تو از کدوم ترنم لب های خشک و یخ زده
تو از کجای واژه های این ترانه اومدی
تو از کدوم دو راهی نشسته در کمین عشق
تو از کجای جاده های بی کرانه اومدی
تو از کدوم نگاه بارون زده ی خیره به راه
تو از کجای انتظار جاودانه اومدی
تو از پی نشونی کدوم هوای آشنا
تو از کجای نقشه های بی نشانه اومدی
تو از کجای خاطرات اون دل های بی قرار
تو از کجای قصه های عاشقانه اومدی
ببخش اگه صدای من به گوش تو نمی رسه
ببخش اگه دلم برات عمریه که دلواپسه
ببخش که از نگاه تو نگاه من بی خبره
ببخش که سرنوشت تو با عشق من همسفره
فکر می کردم توی خوابم فکر می کردم این یه رویاست
فکر می کردم بی تو قلبم زیر آوار تمناست
فکر می کردم با تو هستم همسفر همیشه هر جا
فکر می کردم با تو میرم یه نفس تا ته دنیا
فکر می کردم تو همونی که دلش میون ابراست
فکر می کردم تو همونی که چشاش به رنگه دریاست
فکر می کردم دست تقدیر ما رو پیش هم نشونده
فکر می کردم که ستاره دلمو به تو رسونده
فکر می کردم با تو میشه تا ابد عاشق بمونم
فکر می کردم میشه از تو این ترانه رو بخونم
فکر می کردم منو می دید اون نگاه مهربونت
فکر می کردم منو می خواست دل پاک و هم زبونت
فکر می کردم، آره انگار این فقط خیال و خوابه
عمریه که توی رویام شایدم فقط سرابه
میشه تنها تو رو فکر کرد توی نبض این دقایق
میشه با تو آشنا شد با یه قطره اشک و هق هق
بذار باور کنم با من می مونی تموم لحظه های زندگیتو
بذار مثل یه سایه با تو باشم، بذار باور کنم دلبستگیتو
بذار تا قصه ی عشقم بمونه هنوزم توی ذهن این زمونه
نذار باور کنم چیزی نمونده از اون رویای شیرین شبونه
بذار تا دلخوشی های گذشته هنوزم در کنار من بمونه
بذار باور کنم با بودن تو غم تنهاییام، تنها می مونه
بذار دنیا اگه همراه من نیست تو اما پا به پای من بمونی
بذار فردا اگه من رو نمی خواد تو از من شعر فردا رو بخونی
بذار با تو ترانه جون بگیره، تموم واژه هام رنگه تو باشه
بذار باور کنم میتونه این شعر ازین مرداب بی وزنی رهاشه
بذار با بودنت آروم بگیره همه دردای قلب خسته ی من
بذار دستای گرمت مرهمی شه واسه زخم عمیق دل سپردن
بذار تا آخر این جاده باشم همیشه همسفر با خاطراتت
نذار باور کنم لایق نبودم که باشم من مرید اون نگاهت
بذار تا در خیال تو بمونم اگه حتی فقط این یک خیاله
بذار باور کنم با من می مونی اگه حتی خیالش هم محاله
گمترین پیدایی، دوری و اینجایی
من که با تو هستم، تو چرا تنهایی
با همه دوری ما، اینهمه فاصلهها
همهجا سرشار است، از هوایت اینجا
گل من، گوهر من، کاش اینجا بودی
جان من، جوهر من، کاش اینجا بودی
"اردلان سرفراز"
به سنگى سرد
چشم بخشيدند
در تو
خيره شد و
گداخت و
تابيدن گرفت
امروز اما
همه از ياد برده اند
كه خورشيد
يعنى عاشق
زندگي زيباست حتي اگر کور باشي
خوش آهنگ است حتي اگر کر باشي
مسحور کننده است حتي اگر فلج باشي
اما بي ارزش است اگرثانيه اي عاشق نباشي...
عشق حيات عاشق را تشکيل مي دهد وگرنه معشوق بهانه است
اگر باران بودم ،آنقدر مي باريدم تا غبار غم از دلت بردارماگر اشك بودم ، مثل باران بهاري به پايت مي گريستماگر گل بودم شاخه ايي از وجودم را تقديم وجود عزيزت ميكردماگر عشق بودم ،آهنگ دوست داشتن را برايت مي نواختمولي افسوس كه نه بارانم ،نه اشك ،نه گل و نه عشقاما هر چه هستم دوستت دارم
براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو.
براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه.
براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن .
براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير .
براي عشق وصال كن ولي فرار نكن .
براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن .
براي عشق بمير ولي كسي رو نكش .
براي عشق خودت باش ولي خوب باش
امشب اي زيبا ترين روياي من
گل کن از سر شاخه لالاي من
در سراب خواب من سبزينه نيست
خسته شد تصويرم و آيينه نيست
بسکه تنها سوخت در تب شعر من
سکته خواهد کرد امشب شعر من
آخر اي شب من شبيه بيشه ام
رحم کن نيلوفري بي ريشه ام
گوشوار حسرتم گوشم بده
آه سر گردانم آغوشم بده
زادگاه من درخت بيد بود
سال ها همسايه ام خورشيد بود
شاپرک بودم مرا پرواز برد
هر پرم را يک نسيم ناز برد
مثل همسالان شبنم زاد خود
پر کشيدم من هم از مياد خود
ناگهان در نور عزلت واشدم
سايه ام ترسيد و من تنها شدم
چشم واکردم زمانم رفته بود
قايق رنگين کمانم رفته بود
پوپک من از نيستانها گذشت
کهکشانم از بيابانها گذشت
اينک اي شب من گياه خسته ام
در تب آيينه آه خسته ام
با گياهان همزباني مي کنم
سور ها را مهرباني مي کنم
غربت قشلاق دارد راه من
حسرت ييلاق دارد آه من
آخر اي شب سايه من ساز نيست
سينه سرخم لانه ام نيزار نيست
دفن کن در خاک خود درد مرا
سايه اي ده ابر ولگرد مرا
سال ها انديشه ام خيزش نکرد
کوهسار روح من ريزش نکرد
ني لبک ها مرد در مرداب من
سر نزد نيلوفري از خواب من
اينک اي شب در تو لب وا مي کنم
با تو شبنم را تما شا مي کنم
اي شب آوار نگاه من تويي
دورگرد شهر آه من توي
باز کن از دانه روحم سبوس
منتشر کن در نگاهم آبنوس
نردباني شو براي ناز من
آستاني باش بر آواز من
ياس باراني کن تن خواب مرا
شبنم افشان سطح مهتاب مرا
در خيال من گل سوري بکش
روي نازک بالي ام توري بکش
من غبار ره نشين تربتم
دوره گرد کوچه هاي غربتم
چکه هايي از چکاوک با من است
لهجه اي از لهن پوپک با من است
روح مي رويد زخاک رويشم
گل تنين مي افکند در گويشم
اي شب آتش زن به جان کوه من
شعله شو در بيشه اندوه من
اي به عرفان عبادت آشنا
وي برسم استعارت آشنا
با تو هستم اي گل همزاد من
اي گياه رسته در ميلاد من
با تو اي جسمي که روحت دور نيست
با تو اي جاني که چشمت دور نيست
اي که نيلوفر نشين تن تويي
اي که روح عارف سوسن تويي
اي که مي ايي ز بالاهاي من
اي داري بوي فرداهاي من
من تو را در باغي از آهنگ ها
ميبرم تا برکه اي از رنگها
ميدمم آيينه در اندام تو
مي گذارم خله اي در نام تو
من تو را مهمان عادت مي کنم
روي آوازت عبادت مي کنم
نيست بالي از کبوتر پاکتر
نيست زخمي از شقايق چاکتر
من به پژواک تو پاسخ مي دهم
من به تصويرت تناسخ مي دهم
آغلي مي سازم از آغوش تو
آبشاري مي شوم بر دوش تو
لاله پر چين مي کنم بر دامنت
پونه خواهم کاشت در پيراهنت
صد سبد توت از لبت خواهم چشيد
در نگاهت فصلها خواهم وزيد
در من اي بانوي تالار سفال
آتشي افروز از عود خيال
در بروي حيرت من باز کن
روبروي خاطراتم ناز کن
من به آوازي در آبي ها خوشم
من به رقص با شرابي ها خوشم
زادگاهم خاک پندارمنست
زيستن در خواب ها کار من است
وهم هم در دور دست باد هاست
وهم من بالا تر از شمشاد هاست
من بميرم مي چکد الهام تو
قبر من چک مي شود با نام تو
مي دهد خورشيد از شلاق تو
شيهه نور است در اشراق تو
معرفت مي بارد از چشمت مدام
مي درخشد اندرونت از طعام
من تو را در فصل شبنم ديده ام
از چکاوک ها تو را پرسيده ام
چشم تو در مرتعي از ناز بود
ديدگانت بر شقايق باز بود
من هراس خويش را پر داده ام
عشق را در جان خود سر داده ام
تا تنم همرنگ چشمانت شود
تا وجودم عين عرفانت شود
من تو را مي خواهم اي مسخ قشنگ
من تو را مي جويم اي آنسوي رنگ
شعر من در چشم تو جاري شده
ديدگانم با تو گلکاري شده
کاشفم شو کاشفم شو زير خاک
ناجي ام شو از زمين اي دست پاک
خم شو و اشک عقيمم را ببوس
کودکي هاي يتيمم را ببوس
من نمي گريم مگر نازم کني
ساکتم من تا تو آوازم کني
امشب اندوه مرا آغوش کن
ارتعاش بودنم را گوش کن
تا چکاوک ها دلم را سر کشند
تا قناري ها هوشم را پر کشند
من از اين خر خاکيان بيگانه ام
دوستار پاکي و پروانه ام
جسم من تعميري دست خم است
استخوان روح من از گندم است
من ز استغناي بودن آمدم
از نيستان سرودن آمدم
بر لب من خوشه ها تابيده اند
حوريان در چشم من خوابيده اند
بوسه پاک مرا حاشا مکن
بکربکرم از لبم پروا مکن
بي تو لحن گل نمي داند دلم
خط شبنم را نمي خواند دلم
من ز زيبايي تورا خم کرده ام
نيمه ام را در زمين گم کرده ام
اي تن زيبا روانم کن به خويش
اي مجسم نيمه جانم کن به خويش
اي طنين مرمرين ب ا من بيا
تا سرود آخرين با من بيا
اي صبور پاک اي نور لطيف
اي گل پروانه اي بال ظريف
اي هراس پاک اي ترس نجيب
اي بلوغ من در اين عشق عجيب
اي تمام عشق جاري در تنت
وي بهار مهرباني دامنت
اي گل مرطوب آهم را ببخش
خيرگي هاي نگاهم را ببخش
اي ميان ناگهان ها ناپذير
در کجاي شب تو را بايد چشيد
اي گل خالص به قعر خون مرو
اي تلاوت از تنم بيرون مرو
اي گل آتش شقايق سوز باش
اي تب ديروز من امروز باش
اي ظهور آخرين آغاز شو
اي گل موعود نرگس باز شو
بي تو آتش اضطرابم مي دهد
بي تو تنهايي عذابم مي دهد
بي تو من آلاله اي آواره ام
خسته اي در سنگلاخ خاره ام
بي تو لحن زنده ماندن مبهم است
بي تو رفتار سرودن مبهم است
بوسه اي شو بر لبان خوني ام
من همان خونياگر مقدوني ام
بوسه راه خانه تو تا من است
بوسه رقص روح در جشن تن است
بوسه استنساخ گل در نام ماست
بوسه تنها غنچه ی اندام ماست
ظهر خوابيدم دلم بي کينه بود
بوسه اي شفاف در آيينه بود
تو نبودي اي بهار پونه ام
اشک آمد بوسه زد بر گونه ام
بي تو ما يک نسل زنبق خواره ايم
بي تو ما لولي وشان آواره ايم
اي لب شبنم تنم را تر مکن
من گلي بکرم مرا پرپر مکن
من تنم بوي زيارت مي دهد
روح در چشمم بشارت مي دهد
دوست دارم سايه باشم زير بيد
تا بريزم روي گلهاي سپيد
دوست دارم اسب باشم در غبار
زير پاي عارفان سر بدار
سر گذارم روي دامان گلي
خون بريزم در فغان بلبلي
دوست دارم سرگل آواز را
غنچه بازي هاي فصل ناز را
دوست دارم منقرض گردد تنم
روح باشد دکمه پيراهنم
گوش کن قلب مرا اي همنفس
من نمي بويم گل سرخ هوس
من تو را با غنچه ها آراستم
من بهار بوسه ام را خواستم
لب شدم يا مي شدم يا خم شدم
من تو را صد بار در خود گم شدم
روح تو لغزيد هر شب بر تنم
من تو شد صد بار در پيراهنم
بي تو بودن پوچي و بيهودگيست
سايه دامان تو آسودگيست
کاش مي مردم شبي مدهوش تو
در ميان اندکي آغوش تو
من نه مشعل من نه آتش خوانده ام
من دو دفتر عشق سرکش خوانده ام
اي گل گيلاس ها در گوش تو
اي تمام عشق در آغوش تو
زندگي يعني طلوع روي تو
زندگي يعني گل گيسوي تو
بي تو در من خواهش ديدن کجاست
بي تو احساس پرستيدن کجاست
ما به يکديگر شدن سر مي زنيم
ما به اوج روح هم سر مي زنيم
عشق تو از عصر آتش با من است
تا ابد اين اسب سر کش با من است
پس لبالب از تو بايد بود و بس
زير چتر زلف تو آسود و بس
دوست دارم باز باشد راه راز
تا نماند نيمه ما در نماز
تب کنم در داغ عشق لاله اي
بوته مريم شوم در هاله اي
شيرواني سرخ عشق را كه نساختيم
بادگير احساست نيز قد علم نكرد
لااقل بيا
براي دوپرنده اي كه در روياهايمان جدا افتاده اند
آشيانه اي نقاشي كنيم
قول ميدهم برايشان شعر تازه اي بگويم
قاب گرفته در روياي مشتركمان
و نصب شده بر طرح آشيانه اي كه بايد سهم ما مي شد .
بي انصافي تو بود كه پرنده ها جدا ماندند
بي انصافي تو بود كه نخواستي
براي شب هاي باراني و بي چتر دنبال سقفي باشي
و لجبازي من كه نخواستم هيچ كس جز تو
بناي خانه عشقم باشد
حالا كه دست هايت چتر نمي شوند
حالا كه نگاهت ستاره نمي بارد
حالا كه خانه اي براي ما شدن نداريم
از كاغذ شعرهايم اتاقي مي سازم
تا آوار تنهايي بر سرت نريزد
و آرامش خيالت ،خيس اشك هايم نشود
سخن از عشق می گویم
چو خوشتر کلمه ای یا رب که خلا قش تو باشی
ولی یارب تو می دانی که انسان های بی وجدان
چو گرگی صورت انان
برای خون مظلومان
چه در ظاهر چه در پنهان
زهر کاری دریغ وکوتهی
هر گز نمی دارند
پس این عشق و صداقت را بگو من با چه کس گویم ؟
مگر در سنگ خارا اه اثر دارد ؟
مگر یک فرد نابینا طبیعت را نظر دارد؟
مگر در بین ما عصیانگری هم تیشه ای برنده تر دارد ؟
اگر دارد نباید ریشه ها را از سر اندازد
بلی انجا که طفلی بهر نانی چشم تر دارد
واو پیراهن کهنهء مال پدر دارد
نباید عشق را تفسیر بنماییم
زنم مهر خموشی بر لب و از عشق بگریزم
خوشا بر حال وی سوزم که ان خود عشق می باشد .
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بودو بس
حصرت و رنج فراوان بودو بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در سرش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
از غمش با دودو دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ، ذره آب گشتم ! کم شدم
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل نبند
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر که هست
باش با او ، یاد تو ما را بس است...!
فداي چشمات
اگه چشمام بارونيه
فداي چشمات
اگه گريم پنهونيه
فداي چشمات
اگه هنوز پريشونم
به خاطر تو
فداي چشمات
تلخي لحظه هاي من
فداي چشمات
لرزيدن صداي من
فداي چشمات
اگه خراب و داغونم
به خاطر تو
بي تو تموم ميشه كارم
خيلي دوست دارم
بي تو تموم ميشه رويام
ويرون ميشه دنيام چرا نمياي
"دوست داشتن "
همیشه گفتن نیست!
گاه سکوت است و گاه نگاه ...
غریبه!
این درد مشترک ماست
که گاهی
نمی توانیم در چشم های یکدیگر " نگاه " کنیم...
تو را نمی دانم...
ولی ... اولین نگاه من به تو
نه از سر مهر بود... و نه در زیر مهتاب
اما روزگار بارها و بارها نگاه ما را در هم آمیخت
تا به تو بیندیشم
و این بار از سر اندیشه و عشق تو را نگریستم...
اما هنوز نمی دانم؟
که ابتدا اندیشیدم و سپس عاشق شدم
یا در پی عشق به فکر فرو رفتم ...
کاش قلبم درد تنهايي نداشت
سينه ام هرگز پريشاني نداشت
کاش برگهاي آخر تقويم عشق
حرفي از يک روز باراني نداشت
کاش ميشد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
ستاره ای خواهم شد
و در میان آسمان ها درخشیدن آغاز خواهم کرد
تو می توانی با سلام ماه مرا پیدا کنی
ترانه ای خواهم شد
و در میان قلب ها سرودن آغاز خواهم کرد
تو می توانی با شروع اشک مرا پیدا کنی
غباری خواهم شد
و با رقص باد در صحرا نمایش آغاز خواهم کرد
تو می توانی با لمس شن های داغ مرا پیدا کنی
من در همه جا خواهم بود
هرگاه دلتنگ شدی
اشکت را لمس کن، قلبت را دریاب
مرا خواهی یافت...
بزن بر سنگ ، جامم را
مرا بشكن ، مرا بشكن
تو سر تا پا وفا بودي
ولي اي مهربان من ،
بگو آخر ، كه از اول كجا بودي
كنون كز من بجا ، مشت پري در آشيان مانده
آهي زير سقف آسمان مانده
بيا آتش بزن اين آشيان ، اين بال و پرها را ،
رها كن اين دل غمگين و تنها را
تورا راندم
كه دست ديگري بنيان كند روزي بناي عشق و اميــــدت
شود امـــيد جاويدت
انسان معجونی است از خوبی و بدی ....یک انسان در آن واحد ممکن است برای کسی فرشته باشد و برای کسی دیگر حکم دیو را داشته باشد.
یک روز به کسی نسبت دروغ و دریغ می دهی .... و روز دیگر همین نقش را برای دیگری بازی می کنی ; و شاید یک روز خود ما , مخاطب دریغ های دیگران باشیم.
دوست داشتن کار هرکسی نیست. برای دوست داشتن عمری صبر و سکوت لازم است.دشمنی کاری سهل است .... کاری که از هر بی ریشه ای نیز بر می آید .
با قلم میگویم ای همزاد , ای همراه, ای هم سرنوشت ;
هردومان حیران بازیهای دورانهای زشت!
شعرهایم را نوشتی , دست خوش ;
اشکهایم را کجا خواهی نوشت ؟
كاش مـي شــــــــــــــــد در كنـارت
عاشـق و ديوانــــــــــــــــــــ ه بـودنبـا دل مســـــــــــــــــت و خرابـتهمدل وهــــــــم خانـه بـودنكاش مـي شــــــــــــــــد در خيالـمخـواب ورويـــــــــــــــــاي توديـدندر دل شـب مســــــــــــــــت بــودن چشـم زيبــــــــاي تـو ديـدنكاش مـي شـد از نگاهـتپل بـه دنيـاي دلـت زدمست چشمـــــــــان تـو بـود وبوسـه نـا غافلــــــــــت زد
بوي برگ هاي لوح عشق ات
مرا تا خنكاي باغ هميشه بهار برد و
سرمست و مغرور
به خط خط واژه هاي مملو از صداقت سپرد
زيباترين بهار عمرم
قلبت را با خود مي كشم
آن را در درون قلبم جاي داده ام
بدان هيچ گاه بي آن نيستم
هر كجا روم هستي
و هر چه كنم مي بيني
بيش از هر كسي بر اين كره خاكي بر تو عاشقم
و بيش از هر چيزي در پهنه آبي آسمان
تو را دوست دارم
هوا ترست است به رنگ چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک وتنگ است دنیا
قبول کن بریزم به پای چشمانت
کاش می شد وقتی عاشق شدی...
همه ی وجودت مال معشوقت باشه.
کاش می شد همه ی خواسته های معشوقه تو...
توی وجود تو باشه.
کاش می شد وقتی معشوقت میخنده...
خندش فقط واسه روی تو باشه.
کاش می شد هر جا که میری...
معشوق هم به یاد تو باشه.:11:
شعر از خودم ...!:40:
به گوش خویش بشنویم این اواز
که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند
مرا به نام
ترا به نام
که نام
نام منوتوست
عشق اواز است
مرابه نام بخوان
_این سکوت را بشکن
چرا ؟
_که زمزمه
_از ایه های اعجاز است .....
کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
چگونه دوستت دارم؟
بگذار بشمرم
تو را به عمق و عرض و طول دوست دارم
با احساسات نامرئي
به اندازه ي پايانِ هستي
من تو را مثل هر روز دوست دارم
مثل نياز انسان به آفتاب و شمع
تو را آزادانه دوست دارم
مثل تلاش انسان براي رسيدن به حق
تو را خالصانه دوست دارم
مثل احساس بعد از دعا
تو را با اندوه قديمي
و ايمان کودکي ام دوست دارم
با عشقي که سال ها گم کرده ام
با نفسم و با معصوميت از دست رفته ام
با اشک ها لبخند ها و تمام هستي ام
و اگر خدا بخواهد
تو را بيش از اين ها دوست خواهم داشت...
به صبح سپيد خوشبختي،
به لحظه ناب ابديت،
كه تو را احساس خواهم كرد در اعماق وجود خويش،
شعر هايم تكرار لحظه هاي با تو بودن است،
تكرار لحظه هاي بكر و معصومانه تبسم،
آري مي خواهم در تو گم شوم،
مي خواهم با چشمان تو ببينم،
و با قلب تو زيبايي ها را حس كنم،
مي خواهم با تو خوشبخت شوم،
خوشبخت و مغرور،
من در پناه عشق تو سر به آسمان مي سايم،
پس بگذار ديوانه وار بگويم،
"دوستت دارم"
از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!
"مرحوم قیصر امین پور"
هواي عاشقي تارا هواي ديگري دارد
سكوت چشم هاي تو صداي ديگري دارد
چرا يك شب فقط يك شب نمي آيي به خواب من
خيالت شايد اين شب ها سراي ديگري دارد
دل من زير پاي تو به جرم عاشقي له شد
ولي جرم من اي ظالم سزاي ديگري دارد
تو گفتي دوستت دارم ببين از من مشو دلگير
دروغ از تو شنيدن هم صفاي ديگري دارد
خدايا گر چه كفر است اين ولي باور كن اين شب ها
دلم كافر شده زيرا خداي ديگري دارد.
مي آيم اما نيستي امشب صداي تو
من را كشانده زير باران در هواي تو
من دستهايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دستها انگشتهاي تو...
با چتر يادت با قدمهايي كه از من نيست
امشب تماما شعر مي خوانم براي تو
مي گيرم از هر كه سراغت را نمي داند
مي آمدي امشب اگر هم پيش پاي تو
نقش دراماتيك من شايد عوض مي شد
تو مي شدي در نقش من من هم به جاي تو
(تا مي دويدم تو به دنبال من اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشمهاي تو)
مردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن
اين را نمي داند خداي من خداي تو؟
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان رد پاي تو...
نوبر است اين چشم ها حيف است خوابش می کنی
تا به کی قلب مرا هر شب جوابش می کنی
آن قدر سيب گناه از چشم هايت می کند
مطمئناً يک شبی آدم حسابش می کنی
کاش می شد کوچه ای باشم که شب ها در سکوت
با قدم هايت دچار اضطرابش می کنی
باشد از جنس خدايی پس خدايی کن بگو
کی دعايی را که کردم مستجابش می کنی
خانه ای می سازم از عشق تو در رويای محض
با وجود اين که می دانم خرابش می کنی
شکــوه عشق را در سینــه داری
لبی شیرین، دلی بی کینــه داری
تو آهـوی غـــزل ساز جنــونی
دو چشم پاک، چون آئینه داری