خدایــا از تــو معجزه می خواهـــم
معجزه ای بزرگــ در حد خدا بودنتــــ
تو خود بهتــر میدانی
معجزه ای که اشکــ شوقم را جــاری کند
ناامیــد نیستم ... فقط دلتنگـــــــــــمـــ
Printable View
خدایــا از تــو معجزه می خواهـــم
معجزه ای بزرگــ در حد خدا بودنتــــ
تو خود بهتــر میدانی
معجزه ای که اشکــ شوقم را جــاری کند
ناامیــد نیستم ... فقط دلتنگـــــــــــمـــ
هنوز باورم نمی شود که مسافرم
مسافر جاده ای نامعلوم
به همین نزدیکی ها
جایی که بوی خدا بیاید
آنجا که لانه ی پرستوهایش کلبه ی خداست...
به قول سپیده باید پرواز کنم
ولی من آماده ی پرواز نیستم خدا...
من می ترسم...
حرف های زیادی دارم خدا...
از چشمان خسته ی مادری بگویم
که آرزوی تبسم کودکی را در دل دارد
که مرگ همبازی اوست
از دختری بگویم
که دیگر نگاهش روی عکس پدر قاب نمی شود
یا پسری که زندان شد همدمش...
از غم های تنها دختری بگویم
که خاطراتم را پر می کند
یا از درد مادرش
که عطر مهربانی هایش همیشه جای خالی حضورش را پر می کند
از دلواپسی های مادر برای بیماری برادرم
یا از رویای ناجی شدنم...
خودت که بهتر میدانی
مسافر کوچولو منتظر من است...
کاش جاده کوتاه می شد و می رسد
می خواستم تورا پیدا کنم
گفتم: با خدا حرف دارم
گفتند: خانه ی خدا
گفتم: اما...
گفتند: باید راهی شوی
من مسافرم...
مسافر خانه ی تو...
اما من
در قلب پاک کودکی که در آغوش مرگ می خندد
و در نگاه خیس دلشکسته ای
که ندای "الله" در قلبش زمزمه می شود
در جست و جوی توام...
بوی تو را آنجا بیشتر احساس می کنم
مست: من مسافرم...باید ردپای خدا را دنبال کنم...
نوشت: جاده طولانی است...کوله ی صبر ببند
جاده تاریک است است...فانوس امید به دست بگیر
جاده ملال آور است...تک تک قدم هایت را با عشق پرکن
خدایا ببین دنیای مجازی چه قشنگ تره
همه با هم مهربون اند
همه با هم خواهر برادرند
همه به هم احترام میذارند
خدایا
بیا
بیا و تو هم مجازی شو خدا
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم...
وقتی قلبت بیدار شد و شعله ای از نور شد...
تو معنا و اهمیت زندگی را خواهی شناخت....
و این فیضی عظیم است . و آنگاه سپاسگزاری و حمد طلوع می کند
آنگاه فقط هدیه زندگانی کافی است
تا با آن برای همیشه و همیشه راضی و خشنود باشی.
خدايا مرا آن ده كه ان به خدايا به داده ها و نداده هايت شكر كه داده هايت نعمت و نداده هايت حكمت است.
عشق به خدا درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم
خالق من بهشتي دارد نزديك
زيبا و بزرگ
و دوزخي دارد
به گمانم كوچك و بعيد
و در پي سودايي است كه ببخشد مارا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خداوندا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک
ولی جالب اینجاست که ....
تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی ؛
ولی من به این کوچکی تو را فراموش کرده ام . . .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در ان بالاها ...
مهربان، خوب، قشنگ چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد او مرا می خواند، او مرا می خواهد...
خدايا!
از كوي تو بيرون نرود پاي خيالم
نكند فرق به حالم، چه براني، چه بخواني
چه به اوجم برساني، چه به خاكم بكشاني
نه من آنم كه برنجم، نه تو آني كه براني ..!
الهي! بزرگتر از آني که بخواهي مشکلات را در برابرم بزرگ جلوه دهي.
الهي! بخشنده تر از آني که بخواهي وقتي با چشمان گريان نگاهت مي کنم به خطاهايم بنگري.
الهي! گوياتر از آني که بخواهي فقط در قالب کلمات سخن بگويي.
الهي! صبورتر از آني که بخواهي در فرجام اعمالم تعجيل کني.
الهي! نزديکتر از آني که بخواهي براي يافتنت مرا سرگردان غربت کني.
الهي! مهربانتر از آني که بخواهي وقتي با جامه اي آلوده به سويت مي دوم مرا در آغوش نگيري.
الهي! زيباتر از آني که بخواهي با نماياندن زشتي هايم برتري خود را ثابت کني.
الهي! بينيازتر از آني که بخواهي رحمتت را از من دريغ کني.
الهي! سادهتر از آني که بخواهي در سادهترين جزء هستي يافت نشوي.
پـس الهــي! بــه بـزرگـيات، بخشندگيات، گـويايـيات، صبــوريات، نـزديـکيات، مهـربانيات، زيبـاييات، بينيازيات، و سادگيات، اجابت کن نيازهايم را که شنواتر از آني که بخواهم آن ها را بر زبان آورم.
"راستی خدا ..."
دلم هواي ديروز را کرده
هواي روزهاي کودکي را
دلم ميخواهد مثل ديروز قاصدکي بردارم
آرزوهايم را به دستش بسپارم تا براي تو بياورد
دلم ميخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرين کنم
الفباي زندگي را
ميخواهم خط خطي کنم تمام آن روزهايي که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم ميخواهد اين بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشي تان
هر چه ميخواهيد بکشيد
اين بار تنها و تنها نردباني بکشم به سوي تو
دلم ميخواهد اين بار اگر گلي را ديدم
آن را نچينم
دلم ميخواهد ...
مي شود باز هم کودک شد؟؟؟؟
راستي خدا!
دلم فردا هواي امروز را مي کند!!!!!
برروی ما خدا خنده می زند
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چون زاهدان سیه کار و خرقه پوش
پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم
پیشانی ازداغ گناهی سیه شود
بهتر زداغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
توکه یک گوشه چشمت غم عالم ببردحیف باشد که تو باشی و مرا غم عالم ببردای خدای بزرگ
خداوندا
مگر نه اینکه من نیز چون تو تنهایم
پس مرا دریاب
و به سوی خویش بازگردان
دستان مهربانت را بگشا
که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم !!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ســحرگهـــان که مــــوذن بـر آورد آواز
به روی دل شــودم هـــر در عنایت باز
بر آورند مناجاتیــــان قــدس خـــروش
زنند بر صف روشـــندلان صلای نمــاز
بیـا به مجمع ایمانیـــان یکدل و دیــــن
که این گروه به یک قبله میکننـــد نماز
مقـــام امن الــــهی منادی توحــــید
عظـــیم تر حرم کبریا حریــــم نـــماز
ز خــــواب بخت بلندم به کوتهی گرود
بگــو مــوذن خوش لهجه بر کشد آواز
با تشکر مهران...
چه شوقی دارم امشب
خدا پشت در ایستاده
دنبال زنگ واحد ما می گردد
با این که گفته بودم واحد یک اما
دوست دارم اشتباهی همه ی زنگ ها را بزند
همسایه ها همه بیرون بیایند
و خدا اسم مرا
رو به تک تک پنجره ها تکرار کند
و فردا صبح، هر که پرسید خدا با شما چه کاری داشت؟
بگویم
فامیلیم
به زاهــد گفتـــم اين زُهــد و ريــا تا كــي بـُـود باقــي به گفتــــا تا به دنيــا مــردم نــادان شــود پيــدا "فرات اصفهانی"
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جـز یاد خدا هیـچ دگـر کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار به جز حضــرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخـاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما صـافدلانیم و ز کس کیــنه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و بــاده و خمار نداریم
بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
ما جـــز هــوس دیدن دلــــدار نداریـم
حضرت مولانا
با تشکر مهران...
خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ازغم های دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام بسوی آسمان ها
که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشان ها
چو نیلوفر عاشقانه چنان می پیچم به پای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد
قیصر امین پور
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در سمتـــِ توام
دلـــم باران ، دســـتم باران
دهانــم باران ، چشــمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشــا می کنم
...
هــر اذانـی که می وزد
پنجـــره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کنـــد
...
هر اســمِ تو را که صـــدا می زنم
ماه در دهانــم هـــزار تکه می شود
...
کاش من هـــمه بودم
کاش من هـــمه بودم
با همه دهـــان ها تو را صدا می زدم
...
کفــش های مـــاه را به پا کرده ام
دوباره عـــازم تـــوام
...
تا بوی زلفـــِ یار در آبادی من استـــ
هر لبـــ که خنده ای کند، از شادی من استـــ
زندگی با توستــــ
زندگی همین حالاستــــ...
زندگی همین حالاستــــ...
>محمد صالح علاء<
یه توضیح درمورد کلمه مولانا برای دوستانی که نمیدونن بدم.مولانا یک اسم عام هست که برای همه میتونه استفاده بشه و به معنای مولای ما هست.نقل قول:
البته اکثرا منظور از مولانا رو همون مولوی میدونن.کامل بگیم میشه مولانا جلال الدین محمد بلخی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چگونه در صف مسجد بایستم که خرابم
چگونه پند بگیرم
نه عقل مانده نه هوشم
به کنج میکده خوابم
چو کاسه دست به دستم
چو کوزه دوش به دوشم
بحــث ایمـان دگــر و جوهـر ایمـان دگـر است
جامــه پاکــی دگــر وپاکــی دامــان دگــر است کــس ندیــدیــم کـه انــکار کنــد وجــدان را حـرف وجــدان دگـر و گوهــر وجـدان دگـر است کـس دهـان را به ثنـاگویی شیـطان نگشـود نفـی شیـطان دگـر و طاعـت شیـطان دگــر است کـس نگفته است ونگویـد که دد ودیو شویـد نقــش انســان دگــر ومعنـی انسـان دگــر است کــس نیـامـد کـه ستـایـد ستــم وتفرقــه را سخـن از عـدل دگـر ، قصـه احسـان دگــر است هرکـه دیــدم بخـدمـت کمــری بسـت بعهــد
مــرد پیــمان دگـر و بسـتــن پیــمان دگــر است هرکـه دیـدیـم بحفـظ گلــه از گرگــان بـود قصـد قصـاب دگـر ، مقصــد چوپـان دگــر است "رحیم معینی کرمانشاهی"
منت به سرم نیست به جز منت مولا
یا هو مددی ســرور من حضــرت والا
یا هو نشود سایه تو کم ز سر من
یا هو نظری کن به دل در به در من
یاهو به گدایــت بکن از لطـــف نگاهی
یک عمر پریشانی و از چاله به چاهی
جـامی که ز دست تو گرفتم شــرفم داد
یک دست می و دست دگر تار و دفم داد
من جز تو کسی را نشناسم که ولی بود
حــق بود علی و فقـــط او ذکر عــلی بود
رخصت که شوم خاک در خانه عشقت
صد جان چــو من باد فدای ره عشقت
یا هو مددی از ره حـــق تــو بخوانم
تو صاحب من جز تو من ارباب ندانم
یا هو مددی کن که سزاوار گداییـم
باشیم و تو بر ما ز کرم لطف نمایی
دل مست و زمین مست و زمان مست ز جامت
عـــ ــالم همگــی شیفته ی عشــق و مرامت
یک تـــار ز مویت ندهم ملک دو عالم
درویشم و این بس که به نام تو ببالم
تـا که نی و دف ذکر علـی گوید و خواند
بدخـواه عــلی نـــام بـه گیـتیـش نماند
در مســلک ما شر مدامست طـریقت
ما مست مـی ساغر حقیم و شریعت
/ مرتبط ترین تاپیک این بود در حال حاضر
یا تشکر مهران...
در کــار دو عــالم ما، چـون دل به یکـی دادیم
جـــز دسـت یـکی مـا را، در کــار نمــی گـنجد
گـر عــاشـق دلــداری، بــا غــیر چــه دل داری
کان دل که در او غیـــر است، دلدار نمـی گنجد
در خـانه ی دل مـا را، جز یــار نمــی گنجد
چون خلوت یار اینجاست، اغیار نمی گنجد
در کار دو عالم ما، چون دل به یکی دادیم
جز دست یکی ما را، در کــار نمی گـنجد
مستیم و در این مستی، بیخود شده از هستی
در محــفل مــا مســتان، هشـــیار نمــی گـنجد
اسـرار دل پـاکان، با پـاک دلان گـویید
کاندر دل نـامحرم، اسرار نمی گنجد
گر عــاشـق دلـداری، بـا غــیر چــه دل داری
کان دل که در او غیر است، دلدار نمی گنجد
از بخل و حسد بگذر، در ما و تویی منگر
با مساله ی توحیـد، این چار نمی گنجد
گر انس به حـق داری، از خلق گریزان شو
کـآدم چو بهشـتی شد، در نـار نمی گنجد
انسان چو موحد شد، در شـرک نمی ماند
آری گـل این بســتان، با خــار نمــی گنجد
گفــتار فواد آری، در پـرده بود لیکن
آنجا که بود کردار، گفتار نمی گنجد
فواد کرمانی
با تشکر مهران...
هرکـه با پاکـدلان صبــح و مســایی دارد
دلــش از پرتــو اســرار صفــایــی دارد
زُهــد با نیــت پــاک اسـت نـه بــا جامــه پــاک
ای بـس آلــوده که پاکیــزه ردایــی دارد
گــرگ نزدیــک چــراگــاه و شبــان رفتــه به خــواب
بــرّه دور از رمــه و عــزم چــرایــی دارد
" پروین اعتصامی "
ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﻩ ! ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﻩ ! ﯾﺎﺭ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪ ﻣﺮﺍ
ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺍﻭ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺮﺍ
ﺟﺎﻥ ﺑﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﻨﻢ، ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺧﻨﺪﯾﺪﻩ ﻣﻨﻢ
ﯾﺎﺭ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﻣﻨﻢ، ﯾﺎﺭ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪ ﻣﺮﺍ
ﮐﻌﺒﻪ ﻣﻨﻢ، ﻗﺒﻠﻪ ﻣﻨﻢ، ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺁﺭﯾﺪ ﻧﻤﺎﺯ
ﮐﺎﻥ ﺻﻨﻢ ﻗﺒﻠﻪ ﻧﻤﺎ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻣﺮﺍ
ﭘﺮﺗﻮ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺧﻮﺷﺶ ﺗﺎﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﯼ ﻣﻦ
ﺁﯾﻨﻪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺷﺪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻣﺮﺍ
ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺷﻮﺩ ﭘﯿﺶ ﺭﺥ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﻭ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺍﻩ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﮎ ﺁﯾﻨﻪ ﺗﺎﺑﯿﺪ ﻣﺮﺍ
ﮔﻮﻫﺮ ﮔﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﮕﺮ ﺗﺎﻓﺘﻪ ﺑﺮ ﻓﺮﻕ ﻓﻠﮏ
ﮔﻮﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻧﻈﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﻨﺠﯿﺪ ﻣﺮﺍ
ﻧﻮﺭ ﭼﻮ ﻓﻮﺍﺭﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪ
ﺭﺷﮏ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻧﮕﺮ ﻭ ﻫﯿﺒﺖ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻣﺮﺍ
ﭼﻮﻥ ﺳﺮ ﺯﻟﻔﺶ ﻧﮑﺸﻢ ﺳﺮ ﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﺭﺥ ﺍﻭ
ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺻﺪ ﺻﺒﺢ ﺩﻣﺪ ﺯﯾﻦ ﺷﺐ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺮﺍ
ﭘﺮﺗﻮ ﺑﯽ ﮐﯿﻒ ﻣﻨﻢ ﺟﺎﻥ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﻨﻢ
ﺗﺎ ﻧﺸﻮﻡ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﺮﺍ
از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !
دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟...
با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود
ﻭﺁﻧﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﻣﺎﻭﺍ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﻭﺁﻧﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺧﺮﻗﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ﻫﺮﮔﺰ
ﻭﺁﻧﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﭼﺎﺭﻩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﭼﺮﺧﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻢ ﻭ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻡ
ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﯾﺎﻡ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﺣﻖ ﻻﯾﺘﻨﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺭ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺭﺧﺶ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﯿﭻ
ﺑﯽ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺪﺭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﭙﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻ
ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺳﺘﻢ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻣﻦ
ﺧﻮﯾﺸﻢ ﻫﻤﻪ ﻏﯿﺮ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﻏﯿﺮ ﮔﺴﺴﺘﻢ ﻣﻦ
ﺑﺘﺨﺎﻧﻪ ﺯﺩﻡ ﺁﺗﺶ ﺁﺗﺸﮑﺪﻩ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﻻﺕ ﻭ ﻫﺒﻞ ﻭ ﻋﺰﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻪ ﺷﮑﺴﺘﻢ ﻣﻦ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﺣﻖ ﻻﯾﺘﻨﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺭ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ی گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
خدایا ...
از کوی تو نرود بار خیالم نکند فرق به حالم چه برانی چه نرانی
چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی نه من انم که برجم نه
تو انی که نبخشی ونرانی و منم بنده ی تو منتظر رحمت تو...
خدایا در این لحظات سخت مارا دریاب...
گفتم بیار جامی
گفتا هنوز خامی
گفتم که پخته ام کن
گفتا به فکر نامی
گفتم گذشتم از نام
گفتا برو تمامی
گفتم نجستم او را
گفتا بجویی ای کاش
گفتم نشان چه دارد ؟
گفتا به کس نشد فاش
گفتم تو هم رهی کن
گفتا برو خودت باش
زان یــار دلــنوازم شکریــست با شــکایــت
گر نکــته دان عشـقی بشنو تو این حــکایــت
بی مــزد بود و منت هر خدمتی که کـــردم
یـا رب مـباد کــس را مخــدوم بی عــــنایـت
رنـدان تشــنه لـب را آبـی نمیدهــد کـــس
گویی ولی شـناسـان رفتنــد از ایـن ولـایــت
در زلــف چـون کمنــدش ای دل مپیچ کان جــا
ســرها بریده بینــی بی جـرم و بی جــنایــت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جـانـــا روا نـبــاشــد خـــــــون ریـز را حــمایـــت
در این شـب سـیاهم گم گشت راه مقــصود
از گـوشـهای بـرون آی ای کـوکـب هـدایــت
از هـر طــرف که رفتـم جز وحشـتم نیـفــزود
زنـهـار از ایـن بـیـابـــان ویـن راه بـینــهـــایــت
ای آفتـــاب خــوبــان میجوشــــد انـدرونــم
یـــک سـاعتــم بگنـجـــان در سـایه عنایــــت
ایـن راه را نهــایــت صـورت کــجا تـوان بســت
کـش صــد هزار منزل بیــش اســت در بـدایت
هـر چـنــد بـــردی آبـم روی از درت نتـــابــم
جور از حبیب خوشتر کـــز مـــدعــی رعایــت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قــــرآن ز بـــر بخــوانـــی در چــارده روایـــت
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
خواجه ابوالفتح گفت: شیخ رحمةالله علیه روز چهارشنبه به گرمابه رفته بود و شیخ بو محمد جوینی رحمةالله علیه به خانقاه آمده بود و از آنجا به گرمابه رفت.
شیخ با بو محمد جوینی به حمام رفتند، شیخ گفت: ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه از چیست؟
او گفت مردم خسته و کوفته باشند، آب گرم بر خود ریزند و خود را شویند تا راحت بیاسایند.
شیخ ما گفت: بهتر از این باید، شیخ بو محمد گفت: مردم در هفته شوخگن* شده باشند و موی بالیده* و سنتها به جای نیاورده، موی بردارند و خویشتن بشورند، سبکتر گردند و بیاسایند.
شیخ گفت: بهتر از این باید
شیخ بو محمد گفت: نظر شیخ چیست که من بیش از این ندانم
شیخ گفت: ما را چنین می نماید که دو مخالف جمع شدند و چندین راحت باز می دهد، شیخ بو محمد رحمةالله علیه بگریست و گفت: ای شیخ آنچه تو را می درآید هیچ کس را آن نیست.
شوخگن= چرکین
بالیده= بلند شده
اسرارالتوحید
بزا یه توضیح بدم:n02:
منظور از دو مخالف اب و اتش هستند که اگرچه مخالف هستند ولی مایه اسایش مردم رو فراهم می کنن.شیخ ما هم ابوسعید ابوالخیر هست.
پيشـانـي ار ز داغِ گنــاهـي سيــه شــود
بهتــر ز داغ مُهـرِ نمــاز از سر ريــا
نام خــدا نبــردن از آن بــه كه زيرِ لــب
بهر فريــب خلــق بگوئــي خــدا خـدا
(فروغ فرخزاد )
كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را
چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را
بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را
زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
فروغی بسطامی
از شیــخ بهایی پرســیدند: خیلی ســخت میگُـذرد چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی، سخت میگذرد، سخت که نمیماند.
پس خدا را شکر، که میگذرد. نمیماند!
عیـبِ رنـدان مکـن ای زاهـدِ پاکیـزه سرشت که گنـاه دگـران بر تـو نخواهنـد نوشـت من اگر نیکـم و گـر بـد تـو بـرو خـود را بـاش هر کسـی آن درود عاقبت کار که کشت
حافظ