شرح غم دل سوختگان کار سخن نیست.....زین سوز نهان خلق به جز آه ندیدند
Printable View
شرح غم دل سوختگان کار سخن نیست.....زین سوز نهان خلق به جز آه ندیدند
گدایان بهر روزی، طفل خود را کور می خواهند
طبیبان، جملگی، مخلوق را رنجور می خواهند
تمام مرده شویان راضی اند بر مردن مردم
بنازم مطربان را خلق را مسرور می خواهند
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن ........ شرط اول قدم آنست كه مجنون باشي
گفتيم هـــــر چه بايد و حرفي نگفته نيست
جز داستان عشق كه آن هم نگفتني است
چرا جز عشق چیزی پرورد دل
اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد
هوای مجلس افروزی ندارد
ای که دستت میرسد کاری بکن ----- پیش از این کز تو نیاید هیچ کار
در دايره تقدير قسمت,ما نقطه تسليم ايم
لطف آنچه تو انديشي,حكم آنچه تو فرمايي
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر......
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز .... سخن با ماه میگویم پری در خواب می بینم .
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند....................گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
تنها ماندم.........تنها با دل بر جا ماندم..........راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم........با یادت شبی که خفتم........چون غنچه ی سحر شکفتم
منم آن غنچه که خون می خورم و خاموشم...................که لبم دوخته است آن که دلم سوخته است
خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرح انگیز که صرصر گردد
ز مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم.................بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم
معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور می دهی ان دل به جدایی بنهی
وقت سحر است خیز ای مایه ناز ---- نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی ----- وآنها که شدند کس نمی آیند باز
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی ----- در عرصه خیال که آمد کدام رفت
من در این آیه تو را آه کشیدم آه ...........من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم
یاران من ز بادیه آسان گذشتهاند
من بیرفیق در ره دشوار ماندهام
یکی گیتی یکی یزدان پرستد.........یکی پیدا یکی پنهان پرستد
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
من از بي قدري خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نميگردد از اين بالا نشيني ها
اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر
ماجرا كم كن و باز آ كه مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
يار تويي غار تويي بيش ميازار مرا
مو آن مستم كه پا از سر ندونم
سر و پايي بجز دلبر ندونم
دلارامي كزو دل گيرد آرام
به غير از ساقي كوثر ندونم
من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
ان شنیدستی که روزی تاجری
در بیابانی بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
عمر گل میگزرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
ان پارسایی که ده خرد و ملک رهزن است
ان پادشا که که مال رئیت خورد گداست
کودکی کوزه ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم اوستاد اگر پرسد
کوزه اب از اوست از من نیست
زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ای بس الوده که پاکیزه ردائی دارد
به گربه گفت ز راه عتاب شیر ژیان
ندیده ام چو تو هیچ افریده سرگردان
خیال پستی و دزدی تو را برد همه روز
به سوی مطبخ شه یا به کلبه دهقان
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش میپرسید کس ایشان به چند ارزیده اند
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ایام ندید
هرچه خواهی سخنش شیرین است
باغبانی قطره ای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت من خندیده ام تا زاده ام
دوش بر خندیدنم بلبل گریست
گریه ام میگیرد از بیهوده خندیدن گل
که همین گریه شود خود سبب چیدن گل