حسن ترسالو (ترسآلوده ـ بسيار ترسو)
اى بردار بد نديده، سرت به کهکشان فلک رسيده.از کجا بگم از کجا نگم. يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. زنى بود که پسرى داشت به اسم حسن. اين پسر خيلى ترسو بود. تنبل هم بود. همه به او حسن ترسالو مىگفتند.
حسن ترسالو از بس که ترسو بود روز روشن هم دو چشم خود را قرص (محکم) بر هم مىگذاشت تا جائى را نبيند. وقتى هم که مادر او مىخواست او را ـ خلافه (دور از ادب است. خلاف است) ـ به دست به آب ببرد بايد دست او را مىگرفت و مىکشيد. مثل کورها. زن ديگر از دست حسن عاجز شده بود يک روز در حالىکه او را به دست به آب مىبرد. آهسته از جلو دست او را کشيد، در حياط را باز کرد و او را به کوچه برد و گفت: اينجا کنار آب است و در را از پشت محکم بست. حسن ترسالو فرياد زد: اى امان... اى دخيل... مادر در را باز کن. مادر او گفت: نه غيرممکن است. ديگر خسته شدم برو. ديگر چقدر جزا بکشم. تا کى مثل بچه کوچولو تو را تر و خشک بکنم.
حسن ترسالو از ترس چشمان خود را باز نکرد و هى رفت و هى رفت و هى رفت تا وقتىکه سردش شد و فهميد که به بيابان رسيده است. همانجا دراز کشيد و از خستگى و گرسنگى خوابش برد.
نزديک صبح بود و شلوار خود را پر از کثافت کرده بود. آهسته چشم خود را باز کرد و ديد که آفتاب گرم پهن شده است و مگس سر تا پاى او را گرفته. شروع کرد به گرفتن و کشتن مگسها. دو سه تا کشت. ديگر خسته شده بود. کف دست خود با تکهاى زغال نوشت: جان جان حسن پهلوان کشنده پلنگ و شير ژيان که با يک ضربت سى و سه جاندار را کرده بىجان و خوابيد. دو تا نره ديو که هرساله بر سر تصاحب دختر پادشاه با پادشاه آن مملکت جنگ مىکردند و شکست مىخوردند، بول بولکنان از آن نزديکىها مىگذشتند ناگهان چشم آنها به حسن ترسالو افتاد و کف دست او را خواندند و حيران شدند و به همديگر گفتند: آن کسى که دنبال او مىگشتيم پيدا کرديم. بهتر از اين براى جنگ با پادشاه نيست. حسن را بيدار کردندو پرسيدند: تو پهلواني؟ حسن آهسته گوشهٔ چشمان خود را باز کرد و ديد که دو تا نرهديو با شاخهاى دراز از بالاى سر به او نگاه مىکنند. با دستپاچگى گفت: بله بله من حسن پهلوان هستم. نرهديوها گفتند: مىخواهيم تو را به جنگ پادشاه ببريم. حسن گفت: به چشم مىآيم. شما اينجا بنشينيد تا بروم سر و صورت خود را بشويم. حسن رفت لب آب. تُمان (شلوار) خود را شست و تَراىتر پوشيد و پس از اينکه سر و صورت خود را صفا داد برگشت. نرهديوها گفتند: تو را به جنگ پادشاه مىبريم چون الحمدالله امسال ديگر تو را داريم و او را شکست مىدهيم حالا بگو چه اسلحهاى مىخواهى تا برايت بياوريم. اسب بادي، بوراني، اسب توفاني، اسب جنگي؛ هرکدام را مىخواهى تا زود حاضر کنيم. حسن از هول خود گفت: اسب بادي!
نرهديوها رفتند و يک اسب بادى آوردند که چهار دست و پاى آنرا ديوها با زور گرفته بودند که فرار نکند. حسن با خود گفت: اکر دست و پاى اين اسب را ول بکنند. معلوم نيست به روز من چه بيايد. رو کرد به ديوها و گفت: اگر مرا بر گردهٔ اين اسب بگذاريد خواهم افتاد. برويد قير آب بکنيد روى گرده اسب بريزيد و مرا در ميان آن بچُغانيد (فرو کنيد). ديوها رفتند و قذانى (ديگي) قير آب کردند و حسن را درون قير چُغاندند. همچى که دست و پاى اسب را ول کردند به حسن گفتند ما از جلو، باد در تنوهرٔ خودمان مىاندازيم و مىرويم تو هم پشت سر ما بيا.
اسب بادى حسن را برداشت و چون برق به آسمان برد. حسن ترسالو فرياد زد: اى پدرسگها مرا بگيريد! اى ننهسگها مرا بگيريد! اى هاوار افتادم مرا بگيريد! آى آمان پرت شدم مرا بگيريد! به درختى نزديک شد و دو دستى به درخت چسبيد و درخت که شمشاد کهنسالى بود از ريشه کنده شد. حالا حسن با درخت شمشاد بر دوش عربدهکشان و ناسزاگويان با اسب بادى با سرعت مشغول حرکت بود. لشکر پادشاه که به جنگ آمده بودند، چون چشم آنها افتاد به درخت و اسببادى و حسن که عربدهکشان نزديک مىشد، دختر را گذاشتند و فرار کردند.
نرهديوها رسيدند. حسن را از اسب کندند و اين چشم و آن چشم او را بوسيدند و گفتند: اى حسن پهلوان اين دختر مال شما. حالا چه چيز ديگرى مىخواهى تا به تو بدهيم. حسن گفت: تنها چيزى ک از شما مىخواهم اين است که مرا پيش مادرم ببريد و يک کيسه هم پول به من بدهيد. نرهديوها يک کيسه ليره به او دادند و يکى از آنها حسن و دختر و کيسه ليره را بر دوش گذاشت و به آسمان تنوره کشيد و رفت و نها را به در خانهٔ مادرِحسن رساند. حسن در زد مادرِحسن توى حياط نشسته بود و گفت: کيه! حسن گفت: منم حسن پهلوان. ماد صداى پسر خود را شناخت و گفت: اى فلان فلانشده، از کى شدهاى پهلوان. دوباره آمدى سراغ من بدبخت که گندوگهات را بشورم. مادر به پشتبام رفت و از بالا نگاه کرد و ديد اى داد و بيداد حسن سوار گردن يک نرهديو شده و دختر خوشگلى هم کنار او نشسته. با خودش گفت: اين که از توى اتاق مىترسيد و روز روشن چشمها را باز نمىکرد حالا چطور شد که سوار گردن نرهديو شده است! مادر در را باز کرد و خودش به اتاق فرار کرد.
حسن گفت: مادر نترس من براى اينها خيلى کارهاى خوب کردهام و حالا برو گوسفندى بخر يک غرابهاى شراب هم تهيه کن تا به او بدهم. مادر از حسن پولى گرفت و رفت گوسفندى خريد و غرابهاى شراب تهيه کرد و تش باز کرد و سور و سات را آماده نمود. ديو که کباب و شراب را خورد در گوشهٔ اتاق به لا خوابيد و ناگهان بادى از خود رها کرد. باد حسن را به سقف تير چسبانيد. نرهديو او را نگاه کرد و گفت: پهلوان چرا آنجا رفتهاي!! حسن گفت: راستش را مىخواهى پدر مرحومم يک اره و تيشه رد بيخ سقف پنهان کرده تا هرکس به خانه ما آمد و شاخ و پاى بلندى داشت و نتوانست در اتاق جا بگيرد مقدارى از شاخ و پاى او را اره کنم تا راحت بشد. نرهديو که اين را شنيد دو پا داشت و دو پاى ديگر هم قرض کرد و دِ فرار که رفتى دويد و رفت سراغ رفيق خود. رفيق نرهديو گفت: ها، راستى جاى او را ياد گرفتى که اگر احتياجى به او داشتيم بهسراغ او برويم.
نرهديو اولى گفت: دنبال او نروىها. اى بابا نزديک بود شاخها و پاهاى مرا اره کند! حسن با دختر پادشاه عروسى کرد اسم خودش را هم حسنپهلوان گذاشت. مادر و پسر به مراد خودشان رسيدند. شما هم بهمراد خودتان برسيد انشاءاله.
حسينقلى خان چوپان به مقام ملکالتجار رسيد
پسر چوپانى بود که يک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شير گاو معاش مىکردند.
يک روز شخصى به پسر چوپان رسيد و گفت: حسينقلي. گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهى خوابى را که ديشب ديدم و مربوط به تو است برايت مىگويم. حسينقلى گفت: چه بدهم؟ گفت: يک گاو بده. حسينقلى قبول کرد. گفت: من خواب ديدم که تو پسر شاه شدهاى و دختر ملک تجار را گرفتي. مرد اين را گفت و گاو حسينقلى را برداشت و رفت.
عصر که شد چوپان گوسفندهاى مردم را به خانههاى آنها برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود، مانده بود که جواب مادر خود را چه بدهد. در اين موقع يک قافله از راه رسيد. يک نفر از حسينقلى پرسيد: نوکر سراغ نداري؟ حسينقلى گفت: خودم. تاجر او را همراه خود کرده و راه افتادند تا رسيدند به خانهٔ اجر. حسينقلى از همان روز در خانهٔ تاجر مشغول بهکار شد و چون خيلى زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام مىداد خودش را توى دل تاجر و زن و دختر او جا کرد. سر کچل حسينلى را دوا زدند و بعد از مدتى زلفهاى او درآمد. لباسهاى خوب هم مىدادند مىپوشيد.
دختر تاجر عقدکردهٔ پسر وزير بود. عيد نوروز دختر يک تنپوش ترمه کشميرى مرواريد دوزى شده تهيه کرد و توى بقچه گذاشت و به دست حسينقلى داد تا براى پسر وزير ببرد. پسر وزير تنپوش را به حسينقلى بخشيد.
شب عروسى رسيد. قرار شد حسينقلى آينه را جلوى دختر بگيرد. حسينقلى تنپوش را به تن کرد و جلوى عروس آينه را گرفت. شاه او را ديد خيلى خوشش آمد. گفت: به خدا بايد اين پسر را امشب داماد کنم. با دختر خودم را به او مىدهم يا همين دختر را که امشب عروسى آنها است. فرستاد دنبال پدرِعروس و پدرِداماد. آنها آمدند دستور داد داماد و قاضى را هم خبر کنند. آنها هم آمدند شاه به وزير گفت: اين دختر را طلاق بدهيد و به عقد حسينقلى درآوريد من دخترم را به پسرت مىدهم. پدرِدختر گفت: قربان اين يک آدم دهاتى است. شاه گفت: از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه مىدهي. تاجر قبول کرد دختر را به عقد حسينقلى درآوردند. شاه حسينقلى را پيش خودش نگهداشت.
مدت دو سال گذشت. حسينقلى صاحب بچه شد. روزى تاجر رفت پيش پادشاه و عرض کرد: اگر اجازه بدهيد حسينقلى پيش ما بيايد و راه رسم بازار را ياد بگيرد چون من پسرى ندارم تا جانشين من بشود. پادشاه قبول کرد. اما گفت حسينقلى هر روز صبح بايد به ديدن او برود.
يک شب حسينقلى مادرش را در خواب ديد که وضع فلاکت بارى دارد. فرستاد دنبال مادر خود و او را آوردند. حسينقلى ماجراى خود را براى او تعريف کرد. مدتى گذشت و تاجر مرحوم شد. حينقلى بهجاى ملکالتجار، نشست پشت صندوق تجارتخانه.
حکايت از بين بردن نسل دختر
پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مىزائيدند، سر دختر را مىبريد. روزى مىخواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر مادر تو دختر زائيد، دختر را بکش و پيراهن خونى او را بر دروازه آويزان کن تا وقتىکه من آمدم آن را ببينم. اگر پسر زائيدهرچه که مادرت خواست براى او خرج کن.
پادشاه به شکار رفت و زن او يک دختر زائيد. پسر غلام خود را صدا کرد و بچه را به او داد تا ببرد و بکشد. غلام بچه را برد و لب باغچه خواباند، آمد گلوى بچه را با چاقو ببرد، بچه خنديد. غلام بچه را برگرداند. و گفت: من اين بچه را نمىکشم. پسر زد تو سر او و امر کرد که: بچه را ببر! غلام از کشتن بچه منصرف شد بارِآخر که بچه را پيش پسر برد. گفت: خودم او را مىکشم. بچه را خواباند که سر او را ببرد بچه خندهٔ اشکآلودى کرد. پسر از کشتن او منصرف شد. بچه را به دايه سپرد تا در سرداب او بزرگ کند. پيراهن بچه را به خون کبوترى آغشته کرد و سر دروازه آويخت.
چهارده سال دختر توى سرداب بود، نه ماه ديد و نه خورشيد. فقط دايه و مادر و برادر او را مىديد. شب و روز هم توى سرداب چراغ روشن بود.
يک روز عيد که برادر براى خواهر خود سهميه شيرينى آورد، دختر به برادر او التماس کرد که او را از سرداب بيرون ببرد. پسر گفت: اگر شاه بداند تو زندهاى مرا مىکشد. اين را گفت و رفت. دختر دنبال برادر راه افتاد. رفت تا رسيد به باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دويدن پادشاه ديد ته باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دويدن پادشاه ديد ته باغ يک دختر مثل پنجه آفتاب مىدود. شاه دختر را دنبال کرد و گفت: اى قوّت قلب، تو مال کجا هستي؟ دختر را فرا خواند ”آمد با دختر جمع بشه“ که يک دفعه پسر آنها را ديد و جلو دويد و گفت: اى پدر او بر تو حرام ست. پادشاه وقتى فهميد که دختر خودش است. غضبناک شد و جلاد را خواست تا گردن هردو را بزند. همه وزيران به خاک افتادند و از پادشاه خواهش کردند که هر دو را تبعيد کند. پادشاه گفت: ستاره شما، ستاره مرا ديده و گفته اگر دخترى در نسل تو بهوجود آيد، قاتل تو خواهد شد. براى همين من دخترانم را مىکشم. سرانجام پادشاه حرف وزيران را قبول کرد نفرى هزارتومان به دختر و پسر داد. اسب هم به آنها داد و گفت: از اين مملکت برويد.
خواهر و برادر راه افتادند و رفتند تا از مملکت خودشان خارج شدند. هرجا به آب و سبزه مىرسيدند اطراف مىکردند. پسر که اسم او محمد بود به شکار مىرفت و دختر هيزم جمع مىکرد. يک ماه راه رفتند، به بيابانى رسيدند که نه آبى بود و نه علفى از گرسنگى يکى از اسبها را کشتند و مدتى گوشت آن را مىخوردند. رسيدند به يک کوه بلند، پسر رفت بالاى کوه ديد يک خانه آنجا است. ولى هيچچيز توى آن نيست. از آن طرف کوه به پائين سرازير شد يک وقت ديد يک نره ديو دارد مىآيد، پسر و ديو شروع کردند به جنگيدن. پسر ديو را بلند کرد و به زمين زد و خنجر کشيد تا او را بکشد. ديو گفت: مرا نکش من هم مثل تو مسلمان مىشوم. محمد از روى سينه ديو بلند شد. آمد پيش خواهر خود و او را به خانهٔ بالاى کوه برد و اسب را پائين کوه به درختى بست.
صبح که شد پسر به شکار رفت. دختر يک وقت ديد ديوى مىآيد. خواست فرار کند، ديو جلوى او را گرفت و گفت: اى نازنين، من با تو کارى ندارم. اگر تو زن من بشوى هرچه بخواهى برايت فراهم مىکنم. دختر زن ديو شد.
نزديک ظهر، ديو مىخواست برود. دختر که با ديو خوش بود مانع شد. ديو گفت تا برادرت نيامده من بايد بروم. دختر گفت: خوب با او گلاويز شو، بگو اينجا خانهٔ من است. ديو گفت: من حيف آن جوان نمىشوم. دختر گفت: فردا زود بيا، ديو که رفت محمّد امد. آهوئى شکار کرده بود.
مدتى گذشت و دختر حامله شد و هر روز شکم او بالاتر مىآمد. برادر او از او پرسيد: چرا شکمت روز به روز بزرگ مىشود؟ نکند از تنهائى غصه مىخوري؟ دختر گفت: مال غصه خوردن نيست. از بس غذا مىخورم شکمم نفخ مىکند.
يک روز که محمد به شکار رفته بود، دختر دردش گرفت. ديو خودش دختر را زاياند، يک پسر که پائينتنه او مثل ديو بود و بالاتنه او مثل آدميزاد دنيا آمد. او را بردند و لب جوى گذاشتند. وقتى محمد به خانه برمىگشت آن را ديد. آمد به خواهر خود گفت. خواهر خواهش کرد برود و بچه را بياورد تا او روزها تنها نباشد. محمد گفت: مىترسم پدر و مادراو بيايند سراغ او شير مىخواهد تو که شير نداري. دختر گفت: من پستانم را دهان او مىگذارم، اگر خدا او را دوست داشته باشد، پستان من پر شير مىشود. محمد رفت و بچه را آورد و به خواهر خود داد. اسم بچه را هرمز گذاشتند.
بچه هفتساله شد به محمد دائى مىگفت و به دختر مادر، به او سپرده بودند که حرفى از پدر او نزند. که اگر دائى بفهمد، مادر او را مىکشد.
روزها محمد، هرمز را با خود به شکار مىبرد و تيراندازى و شمشيرزنى به او ياد مىداد. هرمز خيلى قوى شده بود. و دائى او را خيلى دوست داشت؛ يک روز ديو و دختر نقشه کشيدند تا محمد را از سر راه خود بردارند. قرار شد دختر با برادر خود بازى کند و وقتى از او برد دست او را با موى سليمانى ببندد بعد ديو بيايد و او را بکشد.
بعد از دو روز ديو با موى سليمانى برگشت و آن را به زن خود داد و رفت. مادر، هرمز را تنها به شکار فرستاد و برادر خود را در خانه نگه داشت تا با او تختهنرد بازى کند. قرار شد هرکس که مىبرد دست ديگرى را با موى خود ببندد تا او مو را پاره کند. پس از چند بار بازي، بالاخره دختر از برادر خود برد و دست بادر او را با موى سليمانى که آن را ميان موهاى خودش گذاشته بود، بست. پسر هرچه زور زد نتوانست مو را پاره کند. مو پوست و گوشت او را دريد و به استخوان رسيد. در اين موقع دختر ديو را صدا زد. ديو آمد و نصف گردن پسر را بريد، خيال کرد که مرده است ديو او را برداشت و برد توى درهٔ جانوران انداخت تا او را بخورند.
هرمز داشت از شکار برمىگشت، شنيد توى درهٔ جانوران صداى خرخر مىآيد نزديک رفت، دائى خود را ديد که بيهوش و زخمى افتاده است. او را روى کول گرفت و آورد پاى کوه و لب جوى گذاشتش، بعد به سرعت به خانه رفت و روغن سليمانى آورد ماليد به گردن دائى و آنرا بخيه زد.
هرمز وقتى فهميد که اين بلا را مادر و پدر او به سر محمد آوردهاند رفت و پدر و مادر خود را کشت. هرچه هم محمد به او گفت که براى کشتن آنها نرو، بيا با هم از اينجا برويم؛ و حالا مىفهمم که چرا پدرم دختران خود را مىکشت، در هرمز اثرى نکرد.
دختر را به رسم آدميزاد، در چالهاى گذاشتند و روى او خاک ريختند، ديو را هم هرمز به درهٔ جانوران برد و آنجا انداخت.
بعد از اينکه مدتى گذشت و حال محمد خوب شد راه افتادند به طرف قصر پادشاه. روزها شکار مىکردند و مىخوردند. تا اينکه به دو فرسنگى شهر رسيدند. در آنجا محمد نامهاى به پدر خود نوشت و آنچه را به سر او آمده بود شرح داد. وقتى پادشاه نامه را خواند خوشحال شد و امر کرد که همه به استقبال او بروند.
هرمز و محمد به قصر آمدند. پادشاه دو تا دختر وزير را براى آنها عقد کرد.
حکايت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانى)
روزى بود...
يه روزى روبائى رفت تو يه نيستوني، بازى مىکرد، يه تا از نىآ (نىها) اِ شکست. اى نىره وراش و گذاشت و رس رکولش و بنا کرد به رفتن يه خروسى لب يه ديوالى و استاده بود و دشت ذکر خدا مىکرد. همچى که چشم او افتاد و روباه گُف: آروبا ايديگه چه بازيه که در اوردي، اى نىره ورچى ورسر کولت گذاشتي؟
روباه گفت: اوى مؤذن خدا اى حقه بازى نيست، او کارائى که ديدى پيشت را (پيشترها)م مىکردم همه ره ول کردم. حالا دارم مىرم به مکه برا زيارت خونه خدا:
من کنون مىروم به بيتالله توبه کردم من از بد دنيا
که ديگه مال مردمون نخورم مرغ بيداد از کسون نبرم
مونده مالى زباب (بابا) در دستم مىخورم تا که زندگى هستم.
خروس بُليت (احمق سادهلوح) صادق از اى حرفا روبا گول خورد گفت: آروباه منم آرزو دارم همراه شما بيام زيارت.
گفت: بسيار خوب، بفرما بريم.
خروس اومد پائين و همراه روبا وَرراشد. يه خردهرائى که رفتن رسيدن لب يه رودخونهى ـ مرغابى و رودخونه داشت شنو مىکِرد. همچى که خروس ديد داره همراه روبا ميره از تو آبا صداش بلند کِرد و گفت: اى مؤذنِ خدا از ذکر خدا غافل شدى که به گير روبا حرومزاده افتادي؟
خروس گفت: همچى که تو گمون کِردى نيس:
اين اکنون مىرود به بيتالله
توبه کِرده است از بد دنيا
که ديگه مالِ مردمون نخورد
مرغ بيداد از کسون نبرد
مونده مالى ز باب در دستش
مىخورد تا که زندگى هَستش
مرغابى گفت: حالا که همچينه منم همراهتون ميام به زيارت.
گفتن: بسمالله بفرمايين بريم.
مرغابى اومد و بيرون و همراه اينا شد. سه نفرى بنا کِردن به رفتن. يه خرده رائى که رفتن رسيدن به يه باغلي. هُدهُدى وَر شاخِ درختى نشسته بود تا ديد خروس و مرغابى دارَن همرا روبا ميرن صداشِ از سرِ شاخ بُلن کِرد که...