والا ملکی که داد سلطانی داد***من دانم گفت کام خاقانــی داد
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد***چون عمر گذشته باز نتوانی داد
خاقانی شیروانی
Printable View
والا ملکی که داد سلطانی داد***من دانم گفت کام خاقانــی داد
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد***چون عمر گذشته باز نتوانی داد
خاقانی شیروانی
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت***آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم***گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
مولوی
وای آن روجی که در قبرم نهند تنگ***به بالینم نهند خشت و گل وسنگ
نه پای آن که بگریـــــــــــزم ز ماران***نه دسـت آن که با موران کنم جنگ
باباطاهر
گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کرد
صبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟
در خم ابروی پُر کار ِ که دارد ماه نو؟
آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟
صائب
............ویرایش شد.........
تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان
خار در پیرهن من گل بی خار شده است
صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا
کبک من مست از ین دامن کهسار شده است
تو نیز از قصه های روزگار باستان گردی*****بخوان از بهر عبرت قصه های باستانی را
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد*****زانده تار باید کرد پود شادمانی را
اعتصامی
اوسسون وارسا ای غافل
آلدانما غيل زنهار سن مالا
شول نسنه يه که سن قويوب
گئدرسن اول گئرو قالا
مولوی
از شوق تو بیتاب تر از باد صبائیمبی روی تو خاموشتر از مرغ اسیریمآن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست؟جز حاسد مسکین که بر اون خرده نگیریم !رهی معیری
من محبت چؤلؤنؤن عاشق سرگشته سی یم
بؤلسه دیوانه نولور مردم تبریز منی!
جام وصلیندن اطبّا منه پرهیز وئریب
قوخارام ئؤلدؤره آخرده بو پرهیز منی
صراف تبریزی