دوست عزيز داستان خيلي قشنگه و بسيار طولانيه
Printable View
دوست عزيز داستان خيلي قشنگه و بسيار طولانيه
از همان لحـظه ی اول که فهمید او هم ذره ای شانس برای نجات جان سایمن دارد خود را به بـیمارستان رسانـد وآزمایش داد.لحـظات سختـی بود.هـر دو در سالن به انـتظار جواب قـدم می زدند.کریس با وجود امیدواری و شادی برای سایمن,برای جان استیو هم نگران بود و استیو فقط دعا می کرد خدافرصت جبران
کردن به او بدهد تا اینکه بالاخره جوابهاآمد.خود بوریس آورد و بدون هیچ حرفی ورقه ها را به استیو داد کریس از تفاوت رفتار بوریس پی به جواب برد و هیجان تلخی قلبش را فـراگرفت.اسـتیو دقـایقی سریع و
گیج ورقه ها را نگاه کرد و بناگه بی حرکت شد!بوریس لبخند به لب داشت.فرصت داده بود استیوآزادانه
تـصمیمش را بگیرد.کریس هم که تا حـدودی جواب را حدس زده بود نمی خواست چیزی بپرسد تا اگر استیو ترسیده و پشیمان شده باشد با سوال او خود را در اجبار احساس نکندکه نگاه استیوآرام آرام بالاآمد
وکریس و بوریس با دیدن صورت غرق در اشک او شوکه شدند:(می تونم کریس...من می تونم نجاتـش بدم...)
کریس گیج و ناباور از این برخورد فداکارانه ی استیو زمزمه کرد:(اما این عمل خیلی خطرناکه تومطمعنی که...)
استیـو مجال نداد جمـله اش را تمام کند همچـنان گـریان پیش رفت و خـود را درآغوش کریس انداخت: (خدا بهم فرصت داد...اوه من خیلی خوشحالم!)
کریـس او را بخود فـشرد.احساس می کردگنج دنیا را درآغوش دارد.یعنی استیو چنین شخصیتی داشت و او اینـقدرکم استیـو را می شـناخت؟یعـنی می توانست دوباره چشـمان سبز سایمن را ببیند و صدای شیرین خـنده هایش را بشنود؟یعنی خدا واقـعاً شانس دوباره به آنها داده بود؟بوریس گفت:(به شما تبریک میگم, بخاطر داشتن چنین قلب بزرگ و زیبا و پاکی!)
استیو ازآغوش کریس خارج شد:(نه...اون مشخصات قلب سایمن!)
بوریس لبخند زد:(خوشحالم که می تونیم چنین قلبی رو نجات بدیم!)
استیو با عجله گفت:(ساعت عمل کی؟)
(هر وقت توآماده باشی!)
(من آماده ام)
(پس بریم!)
تا ساعت یک ظهر همه چیزآماده شد.جراحها,اتاق عمل,بانک خون,سایمن و استیـو.کـریس می دانست
بهترین ویا بدترین روزش را در پیش دارد.یا هر دو را بدست می آورد و یا از دست می داد.خود استیو هم
می دانست احتمال دوباره دیدن کریس پنجاه پنجاه است.وقتی بر روی تخت به سوی اتاق عـمل می رفت
دستش را برای خداحافظی بلندکرد اما کریس گرفت و بوسید:(متشکرم!)
این کار استیو را به گریه انداخت.یعنی کریس چنین شخصیتی داشت و او اینقدرکم کریس را میشناخت؟ زمزمه کرد:(برامون دعاکن...)
(حتماً...)
(اگه برنگشتم به شورا بگو چقدر دوستش داشتم...)
کریس به زحمت بغض گلویش را فرو برد:(تو سعی کن برگردی چون شورا برای دیدنت داره میاداینجا!)
استیو با شوق و دلتنگی خندید:(تو بهش خبر دادی؟)
کریس هم خندید:(این حق هر زنی که در سختی کنار شوهرش باشه!)
استیو بلندتر خندید و همزمان اشکهایش برگیجگاهش رها شد:(اوه...دوستت دارم پسر!)
و به در جدایی رسیدند.کریس ایستاد:(منم تو رو دوست دارم...)
***
عمل قرار بود تخمیناً ده ساعت طول بکشد.تمام آن مدت کریس و پدرش که همان لحظه ی اول که خبر را شنیده بود,خود را رسانده بود و شوراکه ده دقـیقه بعد از ورود استیو به اتـاق عمل رسـیده بود و بوریس
که خارج ازکادر بود و برای آن روز مرخصی گرفته بود,دم در اتاق منتظر بودند.ساعات اولیه را باصحبت
با هم گذراندند اما باگذشت زمان و زیاد شدن رفت وآمـدهای مکرر پزشکان و پرسـتارها,نگـرانی به اوج
خـود رسید و همه ساکت و چشم به در منتـظر شدند.از جای جای بیمارستان پزشکان جوان و دانشجوها و پرستـارها و حتی بیماران که خبر انجـام شدن چنین عمل جـراحی بزرگی را در بیـمارستان شنیده بودند در
سالن گردآمده بودند.کریس از شدت نگرانی و هیجان دو بار استفراغ کرده بود و حالا با بی حالی خود را
بر نیمکت انداخته بود.هفتمین ساعت عمل رو به اتمام بودکه اولیـن جراح با سر و روی آغـشته به خون از
اتاق خارج شـد.جمعـیت با دیـدن شرایط وحـشتناک او از تـرس ناله ای کـردند و باعـث عصبانیت جراح
شدند :(چه خبره؟برید پی کارتون!)
شورا برای گرفتـن جـواب پیـش دوید اما فرصت نکـرد چیـزی بپـرسد.بقـیه ی کادر هـم در همان شرایط
ترسناک خارج شدند.در چهره ی هـمیشان خستگی و خـشم موج می زد.تمام عـوامل جواب را به کریس می فـهماند.عمل قرار بود ده ساعت طول بکشد اما زودتر تمام شـده بود و این تابلوی خونین و ناامیدی در
نگاهها...او نباید به این زودی خوشبختی را باور می کرد!دیگر از جا بلند نشد.چشم بر هم گذاشت تالااقل
رنگ خون آندو عزیزش را نبیند.با بستن چشم انگارکه کر هم شد.در یک دنیای ساکت و نرم و ثابت فرو
رفت...بناگه ضربه ای برگوشش حس کرد و دنیایـش به حرکت و دوران افتـاد و سکوت با صدای پدرش
شکست:(کریس پسرم؟...کریس...)
چشم گشود و چهره ی متعجب و نگران پدرش را دیدکه تمام وسع دیدش راگرفته بود:(حالت خوبه؟آب
می خواهی؟)
همه ساکت بودند.هیچکس شاد نبودخدایا...یعنی دیگر نمی توانست چهره ی شیرین آندو را ببیند وصدای
گرمشان را بشنود؟اشکهای ناگهانی جلوی دیدش راگرفتند.پدرش شوکه شد:(خدای من!پسر چت شده؟) و شانه های او راگرفت و تکان داد:(اونها زنده اندکریس!عمل موفقیت آمیز بوده!)
پلک زد و قطرات اشک بر روی گونه هایش رها شد و صدای کف زدن به هوا برخاست.
***
دو ساعت بعد استیو بهوش آمد.کریس از شورا اجازه گرفته بود خبر خوش را او بدهد.وقتی وارد اتاقش
شد استیوآخرین هذیانهـایش را زمـزمه می کرد.کریس پیـش رفت و دقـایقی ساکت ایستاد و به چهـره ی
فـداکارترین انسانی که شناخته بود,نگـاه کرد.چقـدر به او افـتخار می کرد.چقـدر احساس خـوش شانسی
می کـردکه چنیـن دوستی داشت,چـقدر خوشحال بودکه بالاخره استیـو به خـواسته اش رسـیده و جبـران
محبتهای سایمن راکرده بود.بناگه متوجه چشمان نیمه باز استیو شدکه بر او قفل شده بود.با شوق لب تخت
نشست و دست او را بدست گرفت:(سلام استیو...حالت خوبه؟)
لبهای خشک شده ی استیو تکانی خورد.کریس چیزی نشنید.سر پیش برد:(چی گفتی؟)
استیو با خستگی زمزمه کرد:(تونستم؟)
کریس به چشمان خمار او خیره شد:(آره تونستی!)
لبخـند پر شـوری با بی حالی بر لبهـای استیو نقـش بست.پلک بر هـم گـذاشت و نفس عمیقی ازآسودگی
کشید.کریس دست او را نوازش کرد:(کار بزرگی کردی استیو,بهت افتخار می کنم...)
اما جوابی از استیو نیامد.کریس با نگرانی صدایش کرد اما استیـو هـیچ عکس العملی نشـان نمی داد بناچار
بیرون دویـد تا دکتر را صداکندکه بوریس را هـمراه شورا در راهـرو پیداکرد.بوریس از تقـلای کریس به
خـنده افتـاد:(نترس,چون خـون زیادی از دست داده فشار خونش پایین افتاده کامل بهوش اومدنش ممکنه تا صبح طول بکشه)
شورا با شرم گفت:(من می تونم پیشش بمونم؟)
بوریس احساساتی شد:(یکی باید پیشش بمونه اون یکی همسرش باشه خیلی بهتره)
شورا دیگر صبر نکرد و به سوی اتاق شوهرش دوید.
***
سایمـن هـنوز درکما بود.دکترها تخمین می زدند حداقل یک روز طول بکشد تا بدن اوکبد را قبول کند واردکار شـده و او را از کما خارج کنـد اما باز هم کـریس دوست داشت پیـش او بـماند.غیـر از مساله ی هیجـان و علاقـه,علـتی برای بازگشت به غذاخوری نداشت.سه نفر باقی مانده غایب بودند و غذاخوری در هر صورت بسته بود.غیر ازآن اگر برای خواب می رفت صد در صد از شدت نگرانی نمی توانست بخوابد اما پیش سایمن هم اجازه ی ماندن نداشت.او در اتاق مراقبتهای ویژه تحت نظر متخصصان بود بطوری که
حـتی اجازه ی یک نظـر نگاه کردن هـم به کـریس نمـی دادند.بوریس که شیفـت شب بود,دفـترش را در
اختیار او قرار داد تا استراحت کند.تازه اشعـه های خورشید صـبحگاهی از لای پرده های عـمودی اتاق به
داخـل شروع به تابش کرده بودکه بـوریس وارد شد و او را بیدارکرد:(سایمن علایـم بیداری نشون داده...
زود بیا)
کریـس دیوانه وار دنبال بوریس راه افتاد.قـلبش همچون قلب گنجشک می زد.سایمن نجات پیداکرده بود و داشـت به زندگی بـاز می گشت.بالاخره احساس پیـروزی می کرد.بله او بر سایمن پیروز شده بود!مقابل در با پزشک مخصوصش مواجه شدند.مرد مسن و جدی بود.پرسید:(کی هستید؟)
(دوستاشیم)
(اول یکیـتون می ره تو در میاد اون یکی می ره...فـقط دو دقیقه وقت دارید به پرستارش هم گفتم بیشتر از دو دقیقه بمونید بیرونتون کنه و حق ندارید باهاش حرف بزنید!)
کریس به بوریس نگاه کرد:(کی اول بره؟)
بوریس به شانه ی او زد:(این موفقیت مال توست...تو برو!)
کریـس مشتاق تر ازآن بودکه ردکند.دم در به او روپوش بلند وکفشهای نایلونی پوشـاندند و با اشاره های
جدی به سکوت,او را داخل راهنمایی کردند.داخل فقط توسط یک مهتابی سبزکه بر بـالای تخـت روشن
بود,قابل روئیت بود.یک پرستار جوان کنار تخت نشسته بود و سایمن با تنی لخت و رنگ پریده,همـچنان
استتار شده توسط ماسک اکسیژن و سیمهای رادار قلب و شیلنگهای سرم به پشت بر تخت خوابیده بود اما
دیگـر اینهـاکریس را نمی ترساند.سایـمن بـرای بازگشت بـهتر به زندگی به اینها نیـاز داشت.صدای زنگ
یکنواخت دستگاه قـلب و خش خـش مداوم دسـتگاه کنترل تنـفس هـمچون صدای موسیـقی دلنـواز بود.
کریس تا پای تخت آمد اما نتوانست جـلوتر برود.هنـوزآنقـدر جسارت و رو نداشت پـس پشت نرده های
پای تخت ایستاد و با علاقه به چهره ی هنوز هم زیبای او نگاه کرد.نمی توانست چـشمانش راکامل بازکند
پلکهایش می لرزید و نگاه سبزش آرام آرام می چرخید.کـریس از شدت شوق کم مانـده بود داد بزند.بـا
عجله دستـش را تکان داد تا لااقـل دو دقیـقه اش تمام نـشده حواس او را بخود جـلب کند و بالاخره نگاه
آواره ی سایمن بر او چرخید و قفل شد.کریس بی اختیار لبخند زد.سایمن انگارکه هنوز او را نشناخته بود فقط به نگاه کردن ادامه داد.لبخندکریس عمـیق تر شد.دیگر نمی توانست خود راکنترل کنـد.این آخـرین
و بزرگترین آرزویش بود.دوباره دیدن رنگ چشمـان سایمن!سایمن چیزی از حال خود نمی فهـمیدفـقـط
می دیدکه زنده است وکریس روبرویش ایستاده و می خندد!بالاخره لبخـندش را می دید. چقدر زیبـا بود
و چقـدر حیف که اینـهمه مدت ازآنها دریـغ کـرده بود!اما چرا می خندید؟هزاران جـمله بر زبـان کریس
می چرخید اما می دانست حـق حرف زدن ندارد.هـیجان زده منـتظر بود سایمن یـک عکس العـملی نشان بدهد اما او فقط نگاه می کرد!پرستار به ساعت مچی خود نگاه کرد و به او اشاره داد برود.کریس ملتمسانه کف دسـتهایش را بهم چسباند پـرستار اخم کرد و از جا بلند شد.کریس به علامت تسلیم دستهایش را بالا برد اما قـبل ازخـروج برای آخـرین بار به سایـمن نگاه کرد و ازآنچـه دید سرجـا خـشکید.اشک بـراق در
چشمان مست سایمن می رقصید.او می گریست!اولین بار بودکریس اشکهای او را میدید چقدر زیبا و بجا
و رویایی بود...بی اختیار لبخندکریس تبدیل به قهـقهه شد و همراه اوگـریه ی سایمن تبدیل به هـق هق! او
فهمیده بود زندگی اش را مدیون کسی بودکه آنجا ایستاده و به او لبخند می زند!
***
باآنکه حرفـهای زیادی برای گفتـن داشتـند اماآنقـدر همدیگر را نمی شناختندکه به راحتی وارد صحبت
شـوند.شـورا پای تخـت نشـسته بود و نگاهـش به بیرون پنجـره بود.گهگاهی به استیـو نگاه می کرد.لبخـند
شرمگـینی می زد و می پـرسید به چـیزی احتیاج دارد یا نه.استیو هم همانطور بی حال و ساکت به پشت بر
تخت درازکشیده,می خوابیدگهگاهی که بیدار می شد مداوم و سیری ناپذیر شورا را تـماشا می کرد و در
جواب لبخند او لبخند می زد و در جواب سوالش سرش را به علامت نه تکان می داد تا اینکه نزدیک ظهر کریس به ملاقاتش آمد.دسته گل بزرگی ازگلهای میناآورده بود.استـیو نگران سایمن بود بـطوری که قبل
از هر حرفی پرسید:(حال سایمن چطوره؟)
کریس دسته گل را به شورا داد تا درگلدان آب بگذارد:(خوبه...فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.صبح فـقط دو دقیقه دیدمش قراره فردا هم توی آی سی یو بمونه فکرکنم پس فردا به بخش انتقال بدند)
استیوکمی خود را بالاکشید:(منم می تونم ببینمش؟)
کـریس خنـدان کنار او نشست:(تو خودت هنـوز اجازه ی حرکت کردن نداری امروز و فـردا اینجـایی اما پس فردا می تونی خونه بری فقط نباید زیاد حرکت کنی بوریس گفت توی خونه هم دوسه روزی بستری
بشی بهتره)
شورا به سوی آندو برگشت:(صبح به بابا تلفن کرده بودم گفت استیو رو خونه ببرم پیش ما بمونه!)
استیو هل کرد:(چی؟خونه ی شما؟...اماآخه...من نمی تونم!)
شورا با تعجب گفت:(چرا؟)
کریس میدانست استیو جوابی ندارد با تمسخرگفت:(حرفش رو جدی نگیرید...داره خودشو لوس میکنه!)
استیو غرید:(کریس!)
کریس هم عصبانی شد:(چیه؟منم برای خودم برنامه دارم نمی تونم که پرستاری تو رو بکنم!)
(برنامه ات چیه؟)
(می خوام دیدن بابا برم فکرکنم وقتشه یک دسته گل مثل این برای اونم ببرم و ازش تشکرکنم!)
(خوب اون می شه فوقش دو ساعت!)
(می خوام شام بمونم!)
(منم امروز مرخص نمی شم که!)
(به احتمال زیاد شب رو بمونم!)
(منم هنوز فردا رو اینجام!)
(و پس فردا می خوام پیش سایمن باشم)
(تمام روز؟)
(تاآخرین روز!)
(مگه نامزدشی؟)
(نه اما نامزد تو هم نیستم!)و به شورا اشاره کرد:(و تو نامزدکه هیچ زن داری چرا اجازه نمی دی کارش رو بکنه؟)
شورا خندید:(شما نگران استیو نباشید اون چه بخواد چه نخواد میاد خونه ی ما!)
کریس از لب تخت بلند شد:(من نگرانش نیستم بردارید هر جا می برید ببرید!)و به سوی در راه افتاد:(قبل
از عمل بازکمی می شد تحملش کرد اما حالا اصلاً!)
***
نمی دانست چندمین بار است چشم می گشود ایندفعه توانست باز نگه دارد.هنوز در همان اتاقک تاریک
و تنها بود.بالاخره تمام اعـضایش را حس می کرد.دردی نداشت اما شـدیداً بی حال بود با ایـن حال سعی
کرد لااقل سرش راکمی تکان بدهـد تا بلکه زوایای دیگـر اتـاقک را ببیندکه متـوجه نبود ماسک اکسیژن
شد.با شادی دهانش را باز و بسته کرد و لبهای خشک شده اش را لیسید.نگاهش را چرخاند.سرمهای خون
و غـذا هنوز بر دستهـایش بود اما صدای دستگاه قلب دیگر نمی آمد.سینه اش کاملاً لخت و خالی و سفید بود.سفید!؟ناگهان یاد پهـلویش افـتاد.نگاهـش را پایین کشـید و از لای ملافه و تـنش تـوانست برجسـتگی
پـانسمان پهلویش را ببیند.او عمل شده بود!ناگهان پرستار جوان و موطلایی داخل اتاقک شد و او را دید و فریاد پرشوری کشید:(اوه خدایا بیدار شد!)
و برگشت و بیرون دوید.لحظه ای نگـذشت که همراه مردی مسن و جدی برگـشت.مرد بدون هـیچ حرفی
دمای بدن و ضربان قلب او را سنجید و رو به دخترک کرد:(همه چیز نرمال شده می تونید به بخش ببرید)
حرفش تمام نشده شخص سفیدپوش دیگری داخل پرید:(سایمن؟!)
بوریس بود.سایمن آنچنـان هیـجان زده و شاد شدکه تقلایی برای بلند شدن کرد اما دکتر باگـذاشتن کف
دستش بر سینه ی او مانع شد:(نه حرکت نکن!)و رو به بوریس کرد:(واقعاً که آقای نولتی!)
بوریس خندان و شرمگین معذرت خواست و دکتر پرونده ی زیر تخت را امضاکرد و به او داد:(از ایـن به بعد مسئولیتش رو به شما می دم)
بـوریس با شـوق تشکرکرد و مـرد خارج شـد.بوریس خـود را سر تـخت رساند و دسـت بر پیشانی سایمن
کشید:(اوه دوست عزیزم دلم برات تنگ شده بود...)
سایمن لبخند زد و سعی کرد بگوید"منم"اماگلویش آنچـنان خشک شده بودکه صدایی در نیـامد.بوریس
خندید:(حرفهاتو نگه دار بیرون!داریم از این جهنم می ریم!)
و بـرای آوردن تخت چرخدار بیرون دوید.ساعتی بعد او در یک اتاق انفرادی و بسیار نورانی بود.در دل و مغـزش غـوغا بودکنجکاوی داشت او را می کشت.حدسهـایش را زده بود اما می خـواست مطمعـن شود. بوریس کمی به اوآبمیوه نوشاند و او بالاخره توانست حرف بزند:(چطور شده بوریس؟)
بوریـس کنارش نشست و در حالی که موهای بهـم ریخته ی او را نوازش می کرد گفت :(کار دوستاته ...
استیو وکریس اما بهتره من چیزی نگم خودشون بگند بهتره!)
سایمن به سختی زمزمه کرد:(اونهاکجااند؟...چرا نمیاند؟)
(میاند و می گندکجا بودند...اینها همه اش سورپرایزه!)
(من تحمل صبرکردن ندارم چرا تو نمی گی؟)
بوریس گرفته شد:(برای اینکه من می خوام چیز دیگه ای بگم!)
چهره ی سایمن در هم رفت:(نه...اصلاً...اگه در مورد مادرمه...)
(اون اینجاست...برای دیدن تو اومده!)
سایـمن عـصبانی شد:(کار تـوست مگـه نه؟)بـوریس جـواب نداده سایـمن غـرید:(مگه نگفـتم نمی خـوام
ببینمش؟)
بوریس حرف او را ادامه داد:(نه لااقل تا وقتی که دارم می میرم!)
سایمن شرمگین و ساکت شد و بوریس با ملایمت اضافه کرد:(و تو داشتی می مردی سایمن!)
نگاه سایمن به سوی پنجره چرخید و بوریس دست او را میان دو دسـتش گرفت:(تو داری اشـتباه می کنی
سایمن,اجازه بده حقیقت رو بگم,از اولش همه چیز سوتفاهم بود...سوتفاهم هایی که مادرت ساخته بود!)
سایمن باگیجی سر برگرداند:(منظورت چیه؟)
بوریس لبخند پر شوری زد:(بیا از روزی شروع کنیم که تو برای آزمایش دادن اومدی پیش من...)
***
بعد از دو روز دوری از غـذاخوری داشت برمی گـشت.دیروز وآنروز تماماً مهمان پدرش بود. در مورد
همه چیز صحبت کردند.در موردکار,زندگی,گذشته,آینده... به خرید رفـتند,ورق بازی کردند,ماهـیگیری
رفـتند,خـوردند وگشـتند.روزهایی بودکه هـر دوآرزویش را داشتند و حالاخسته و دل نگران در لـیموزین
پدرش ولو شده منـتظر رسیدن به خـانه ی اصلی خـودش بود.راننده مـوزیک ملایمی بازکرده بود و او به
حرفهای پدرش در مورد ملیسا فکر می کرد.درست بعد از تایین شدن حکم او,پدرش مادر ملیسا را طـلاق
داده بود و باربارا با دخترش به داکوتا رفته بود.نه آدرسی در دست بود نه شماره تلفـنی و نه آشـنا وخبری.
هنوز باورش نمی شد ملیسا اینقدر بی وفا باشد.باید اتفاقی افتاده باشد وگرنه...مطمعن بود ملیسا می دانست
او عاشقش بود و هنـوز هم عاشقـش مانده!با ایسـتادن ماشین از تفکراتـش خارج شد.قـبل از رسیدن راننده برای بازکردن در,پیاده شد و بناگه چشمش به سایه ی شخصی جلوی در بسته ی غذاخوری افتاد.بانگرانی
راننده را راهی کرد و دوان دوان خود راکنار سایه رساند.زانو به بغل گرفته,سر طلایی اش را برزانوگذاشته آرام می گریست!با ناباوری صدایش کرد:(شاون؟!)
و شاون سر بـرداشت!کـریس از شدت شـوق می خواست بر زانو بیـفتد و او را به آغـوش بکشدکه متوجه گریستن او شد و سر جا ماند:(چی شده؟)
شاون با صدای بغض آلودی گفت:(مرده مگه نه؟)
کریس به خنده افتاد:(نه احمق...نه!)
و موهای سر او را با یک دست بهم ریخت.شاون هنوزگیج و ناراحت بود:(پس چرا سه روزه تلفن می زنم
بر نمی دارید؟و حالاکه اومدم در بسته است و هیچکدومتون نیستید؟از هرکی پرسیدم گفتـند رستوران سه
روزه بسته است!)
کریس بازوی او راکشید:(بلند شو بریم خونه ی شما خودت همه چیزو می فهمی!)
شاون از جا بلند شد:(سایمن خونه ی ماست؟)
کریس راه افتاد:(بیا می فهمی!)
شاون هم دنبالش راه افتاد:(چرا تعریف نمی کنی چی شده؟)
(تو چرا تعریف نمی کنی؟چطور شد به این زودی برگشتی؟چطور جرات پیداکردی؟)
شاون خود را دوشادوش او رساند:(موضوعش طولانیه اول تو بگوسایمن کجاست؟)
(این موضوعش طولانی تره!تو بگو!)
شاون با خشم فوت کرد.میدانست تا جوابهای کریس را نداده محال است بتواند جوابهای خودش را بگیرد پس شروع کرد:(از وقـتی به مکزیک رسیـدم چنـد بار به رستـوران تـلفـن کردم دو روز پشت سر هـم...و
هیچکس که برنداشت نگران شدم احساس کردم اتفاق بدی افتاده از شانس تلفن خونه هم قطع بودسومین
روز دیگه نتونستم تحمل کنم تصمیم گرفتم برگردم همه چیزو به چـشم خریده بودم فـقـط می ترسیدم به
رستوران نرسیـده گیر بیفـتم موندم چکـارکنم دست آخـر به سرم زد باکیوساک تماس بگیرم و همه چیزو بـهش بگم به هزار زحمت شماره تلفن بیمارستان و اتاقش رو پیداکردم و باهاش حرف زدم علت کارم رو توضیح دادم گفتم مساله سر مرگ و زندگی بودکه مجبور شدم اتفاقـاً اونم بخاطر اینکه منو به کتک داده
بود معـذرت خواست وگـفت اون پول حـق من بود وآخـرش از این کار من خوشـش اومد وگـفت که از
شکایتش صرفه نظر می کنه)
کریس خندید:(به این می گند خوش شانسی!)
شاون با تعجب ایستاد:(اوه راستی...تو داری می خندی!هیچوقت خندیدن تو رو ندیده بودم!)
کریس رو به اوکرد:(حالاببین!)
و عمیق تر خندید!
***
بوریس پرسید:(حالا اجازه می دی بیاد تو؟)
سایمن نگاه مرطوبش را به سوی پنجره برگرداند:(نه!)
بوریـس شوکه شـد اما سایمن زمـزمه وار ادامه داد:(من دیگـه روی دیدنـش رو ندارم...چـون...خیلی زود
قـضاوت کردم نباید در عـشقش شک می کردم,نباید اونـقدر بدرفـتاری می کردم,نباید ردش می کـردم, نباید تلفن هاشو قطع می کردم,نباید مانع اومدنش می شدم...باید خیلی زودتر,قبل از اینکه اون بخـواد,من
دعوتش می کردم,باید نامه هاشـو می خوندم,باید به نامه هـاش جواب می دادم,باید باورش می کردم,باید
می دونستم چون مادرمه حتماً دوستم داره...باید بهش فرصت اثبات کردن می دادم...)
صدای زنانه ای گریان پرسید:(چطور می تونم اثبات کنم دوستت دارم؟)
سایمن با ناباوری سر برگرداند.بجای بوریس مادرش کنارش ایستاده بود و می گریست!
دقـایق زیبـایی بود.گرمای آغـوش و اشک.مادرش هـم حرفهایی برای گـفتن داشت:(خیلی سعی کردم بـرای اومدن به مراسم فـارغ التحصیلی جـرات و توانایی جمع کنم اما نتونستم!از صبح گـریه کرده بودم و بـرای پیداکردن راهی,به هر دری زده بودم دوستام اومدندکمکم,هرکدوم چند صد دلاری بهم پول دادند اماکافی نشد توکه اومدی ورق و فیش ها رو درآوردیم که فکرکنی پول قماره...جامها رو پرازآب کردیم تا فکرکنی از بس شراب خوردم داغونم...چکار می تونستم بکنم که؟تو عـزیزترینم بودی و نمی خـواستم
ذره ای نگـرانی و نـاراحـتی پـیداکنی,نـرمن که آوارگی و بدبخـتی منـو دید پـیشنـهاد داد تـو رو بفـرستم
غـذاخوری تا پیـشم نباشی تا چیـزی لو ندم,یکی از بانکها به شرط شغلی وام می داد توکه رفـتی منم رفتم
دنـبال کار,دو ماه طـول کشـید یک کار درست حـسابی استخدامم کنند و بعد مکافـات وام که تا به حال
طول کشید...)
سایمن دسـتهای مادرش را فـشرد:(متشکرم...از بابت تمام زحمـتهایی که برام کـشیدی متشکرم و لطفاً منو
ببخش)
مادرش هم پیشانی او را بوسید:(تو هیچ گناهی نداشـتی,من هـمیشه درکت کردم چـون می دونستم رفتـار من ظاهر وحشتناکی داشت اگه می دونستم تو از بیماری ات خبر داری حتی لحظه ای تـرکت نمی کردم!
همه اش تقصیر بوریس بودکه هر دومون رو بی خبرگذاشت!)
(نه ماما...اونم اینو صلاح دونست,اونم سعی کرد سـهم خـودش رو درست بازی کنه,تو فکـرمی کـنی به
کدوممون می تونست حقیقت رو بگه؟)
بناگه صدای بوریس از پشت درآمد:(به هیچکدومتون!)
سایمن غرید:(بیا تو..لوس نشو!)
و بوریس وارد شد.چشمانش پر از اشک بود:(امیدوارم شما هم منو ببخشید مـن فقط می خواستم کمکتون کنم!)
سایمن خندید:(وکمکمون کردی...هر دو ازت متشکریم!)
***
بعـد ازآمدن به نوادا,آنشب اولین شبشان بودکه در خانه مهمان داشتند و صدای خنده و صحبت در فضا موج می زد.همـه از بازگـشت سریع و غیرمنتظره ی شاون شوکه و شاد شده بودند و شاون از نجـات جان سایمن بدست استیو وکریس شوکه و شاد شده بود اما از اینکه کاری از دست او برنیـامده بود,حـسودی و
دلتنگی می کرد.گر چند استیو وکریس و حتی پدرش دلـداری اش می دادندکه شـروع کننده ی تمام این
اتفاقات و نجات جان سایمن در اصل به او مربوط بودکه تلنگری به جانشان زده و افکار و وجدان خوابیده یشان را بـیدارکرده بود اما اوآرام نمی شد تا اینکه کریس یک پیـشنهاد عالی داد:(تو می تـونی با پولی که
ازکیوساک گرفتی رستوران بالایی رو بخری این اونو خوشحال می کنه!)
شاون هیجان زده شد:(جداً؟...ازکجا می دونی؟)
کریس با خود خندید:(نمی تونم توضیح بدم تو حرفم رو باورکن!)
استیو سر تکان داد:(فکر خوبی بنظر میاد!)
پدر شاون گفت:(و اگه به کارگر احتیاج داشتید منم می تونم کمکتون کنم!)
نگاهها با شوق بر هم چرخید.شاون داد زد:(چراکه نه بابا!محشر می شه...منو توکنار هم!)
شورا هم به وجدآمد وگفت:(من چی؟منم می تونم با شماکارکنم؟)
پدرش به استیو اشاره داد:(چرا از من می پرسی؟شوهرت باید اجازه بده!)
شورا شرمگین و خندان به استیو نگاه کرد و استـیو سرش را به عـلامت بله تکان داد.شورا از شـدت شادی
پرید و دست دورگردن استیو انداخت.شاون به شورآمده بود:(کی می تونیم به ملاقات سایمن بریم؟)
کریس جواب داد:(فکرکنم فردا صبح اجازه بدند)
(پس چطوره حالابریم کار این رستوران رو یک سره کنیم و فردا سند رو به سایمن ببریم؟)
استـیوگفت:(من یک فکر بهتـری دارم...چـرا تا اون مرخـص بشه ما هـمه چیـزو رو به راه نکنـیم؟اونـوقت
می تونیم یک جشن سورپرایز توی رستوران جدید براش بگیریم!)
کریس و شاون و حتی شورا و پدرش پیشنهاد را پسندیدند:(عالی می شه!)
***
وقـتی چشم گشـود از دیدن عـقربه های ساعت دیواری که روبروی تختش نصب شده بود,شوکه شد.ده صـبح بود!نـزدیک یک سال می شدکه او قـبل از طلوع آفـتاب بیـدار می شد و حالا...این نشـان دهنده ی
سلامـتی او بود.وقـتی نگاهـش را چرخـاند,مادرش را دیـدکه در صندلی کنار تخـت او نشسـته و صبحـانه
می خورد.با علاقه سلام کرد و خندید:(همیشه فکر می کردم می میرم و دیگه تو رو نمی بینم!)
مادرش سینی راکناری گذاشت واز جا بلند شد:(منم این ترس رو داشتم اما لطف بزرگ خدا و دوستات!) و خم شد و پیشانی او را بوسید:(اومدن دیدنت,بیرون منتظر بیدار شدنت هستند...بگم بیاند تو؟)
سایمن با شوق خود را بالاکشید:(بچه ها اینجااند؟)
مادرش پتو را از بالاتا شکمش تاکرد:(هر سه تاشون!)
سایمن باور نکرد:(چطور ممکنه؟شاون هم!؟)
ناگهان شاون در راگشود:(بله شاون هم!)
سایمن فریادی ازشادی کشید و شاون دوان دوان خود را به تخت او رساند و بغلش کرد.برای شاون دیدار سایمن شـوق دیگری داشت.در لحـظه ی جـدایی,او را بدرقـه ی مرگ می کـرد و حالاخـوش آمدگـوی
زندگی بود.سایمن فرصت نکرد چیزی بپرسد.کریس و استیو هم بدنبال خروج مادرش وارد شـدند.سایمن
نـتوانست تحمل کند و با وجـود ریسک باز شدن بخیـه هایش نـشست تا بتـواند استیـو را هـم به راحتی در
آغوش بگیردکه قبل از استیوکریس خم شد و سایمن با وحشت خود را عقب کشید و باعث تعجب شاون
و استیو شد اماکریس که علتش را می دانست خندید:(بایدکم کم به تغییرات عادت کنی!)
و تن لخت او را میان بازوهایش گرفت و به سینه فشرد.برای کریس وجود سایمن ارزش دیگری داشت او باعـث شده بود با پـدرش آشتی کند و روزهای گذشـته را دوباره کسب کند.سایمن شاد و راضی از تغییر بـزرگ کریس,به آغـوش استیو فرو رفت.برای استیو لمس سایمن لذت دیگری داشت.در لحظه ای که او را از دست می داد,توانسته بود دوباره بدستش بیاورد اما سایمن فـقـط از دوباره داشتن آنها شـاد بود چـون
دوستـانش بودند و او دوسـتشان داشت اما می دانـست سوای این عـلت,علت دیگـری وجـود داشـت پس
پرسید:(چکارکردید بچه ها؟)
کریس یک طرف تخت نشست:(من سعی کردم اثبات کنم دوستت دارم!)
استیو پای تخت ایستاد:(منم سعی کردم جبران محبتهای تو رو بکنم!)
شاون هم طرف دیگر تخت نشست:(منم سعی کردم خوشحالت کنم!)
سایمن هیجان زده خندید:(خوب؟کی شروع می کنه؟)
کـریس و شاون به استیو نگاه کردند.این حق او بود اما استیو خجالت می کشید پس رو به کریس کرد:(تو از اول همه چی رو تعریف کن!)
کریس با جدیت به او زل زد:(بلوزت رو بزن بالا!)
سایمن منظورکریس را نفهمید و تعجب کرد.استیـو با شرم غـرید:(لوس نشو...تو بگو چطور بخاطر سایمن به پای پدری که ازش متنفر بودی رفتی و ازش با التماس صد هزار پول گرفتی!)
سایمن با ناباوری رو به کریس کرد:(چی؟...این حقیقت داره؟)
کریس بجای سایمن به شاون نگاه کرد و شاون منظورش را فهمید,از جا بلند شد و با یک حرکت سریع و ناغـافلی بلوز استیـو را بالازد و چشم سایمن به رد بخـیه در پهلوی استیـو افتاد و خشکید:(نه...نه این ممکن نیست!)
استیو بلوزش را با خشونت از چنگ شاون پایین کشید و خندید.اشک در چشمان سایمن حلقه زد: (استیو؟ تو...جداً این کار روکردی؟)
استیو از زور خجالت نتوانست نگاهش کند.سر به زیر انداخت و به شوخی گفت:(ذاتاً نصفش اضافی بود!)
سایمن ناله کرد:(اوه خدای من!)
و ناگهان به گریه افتاد.استیو دیگر نـتوانست صبرکند,شاون راکـناری هل داد و خـود را به آغـوش سایمن انداخت.
نوادا:آوریل 2006
بعد از یک هفته سایمن در سلامتی کامل از بیمارستان مرخص شد.بچه ها,استیو وکریس و شاون و شورا در سالن غـذاخوری جـدید,یک جشن سـورپرایز خـوش آمدگـویی برایـش برگـذارکـردند و ایـن واقـعاً سورپـرایز عـظیمی برای سایمن شد و سایمن را بیش از پیش مدیون آنهاکرد.بزودی کادرشان بزرگتر شد. پدر و خواهر شاون واردکار شدند و مادر سایمن کنار پسرش پشت پیشخوان جاگرفت.اولین مشتری یشان
والرین و پدرکریس بود.قصد ازدواج داشتند و غذاخوری را برای جشنشان رزروکردند.کریـس از ازدواج
آنها شاد و راضی شده بود و می دانست پدرش آنقدر پول و توانایی داردکه بزرگترین جشن را در بهترین هـتل شهـر برگـذارکند و درک وکمک او را تـقدیر می کرد.شـورا و استیـو هم می خواستند یک جشـن
کـوچکی بگیـرند و به همـین منـظور با سانـدرا تماس گرفـته و او را به مراسـم و در اصل برای ساقـدوشی
عـروس دعـوت کردند.سایمن از نگاهـهای پـدر شاون بر مادرش و مادرش بر او می تـوانست حدس بزند
سـومین جشن متعـلق به آنها خواهد بود و این او را خوشحال تر می کرد چون می تـوانست صاحب پدری وظیفه شناس,برادری چون شاون و خواهری چون شورا بشود و از طرفی مادرش هم از تنهایی خارج شود. در عـرض یک ماه با پس انـدازی که هـر دو برای درمان و عمل جـمع کرده بودنـد,خـانه ای در نـزدیکی
غذاخوری جدید خریدند و زندگی دوباره وآرامی کنار هم شروع کردند.حتی مادرش با هـدیه دادن یک
دفـتر خاطرات نو,از او خـواست صفحات جـدید را با جمـلات زیبا و پرامید پرکند.کریس با وجـودآنکه
پدرش آدرس وکلید خانه ای راکه سال قبل به شوق آزادی او برایش خریده بود,داده بود هیچوقت به آن
خانه نـرفت.او قـصد مسافـرت به داکـوتا را داشت چون دیگـر از اعـتراف به اینکه هـنوز هم عاشق خواهر
ناتـنی اش است نمی ترسید و شـرم نمی کرد.می رفـت تا ملیسا را پـیداکند.استـیوکنار همسرش شورا و در خـانه ی آنها زندگی ساده اما عاشقانه ای شروع کرد و شاون بالاخره به آرزوی دیـرینه اش رسیـد و بجای سایمـن به غـذاخوری جدیدکه در اصل متعـلق به خودش بود,نـقل مکان کرد و به انتـظار رسیدن و اضافه شدن ساندرا به کـادرشان روزشماری می کرد.حالادیگـر هر چهـار تا جواب هایشان راگرفـته بودند.حـتی
سایمن فهمیده بود سگ کوچکش جداً رو به مرگ بوده!حالادیگر قطعات پازل زندگی یشان کامل شـده
تابلوی بسیار بزرگ و زیبایی ساخته بود و این نشان می دادآنها راه را درست آمده و برنده شده بودند!
***
مرسی دوست عزیز به خاط رمان قشنگت.
اگر دوست داشتی و مایل بودی فکر کنم بد نباشه درباره دو تا رمانی که تا به حال گذاشتی بحث کنیم
البته اگر این رمانت تموم شده
البته که می خوام من ذاتاً برای همین رمان هایم رو اینجا گذاشتم اما انگار کسی حال نداره در مقابل پنج سال زحمت
ویک سال تایپ من لااقل یک سطر نظر بده!!!!!!!!!!!
دوست عزیزم تو اصلا به دیگران کار نداشته باش مهم منم که همه داستانت رو با دقت خوندم و حاضرم هر کاری که بخوای برای چاپ هر کدوم که دوست داری بکنم.:31::31:
خوب هم می تونیم منتظر بقیه باشیم و هم اینکه خودمون شروع کنیم انتخاب با تو
قربونت درد نکنه دوست عزیز من اگه تو رو نداشتم چکار باید می کردم؟بگو بینم رانده شدگان چطور بود؟آخرش همونطور شد که انتظار داشتی یا نه؟کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ از کدوم موضوعش بیشتر خوشت اومد؟
دِ حرف بزن دیگه دختر!
نقل قول:
به نظر من شیطان کیست خیلی قشنگ تر بود یه جورایی نمی شد آخر داستان رو حدس زد و به واقعیت هم بیشتر نزدیک بود .
شیطان کیست واقعا محشر بود خیلی براش زحمت کشیده بودی .شخصیت ها رو به خوبی انتخاب کرده بودی .
شیطان کیست با بیشتر رمان ها متفاوت بود و تفاوتش اون رو جالب کرده بود .
اما رانده شدگان قشنگ بود شخصیت های خوبی داشت ولی فکر نمی کنم خیلی بشه درکش کرد البته توی این جامعه و یه جورایی می شد آخر داستان رو حدس زد .
به نظر من شیطان کیست خیلی بهتر بود.
راستی عزیزم دوست دارم کمکت کنم تا یکی از رمانات رو چاپ کنی .ببینم اگر تونستم تابستونی وقتم کمی آزادتر اگر شد با یک ناشر صحبت می کنم تا اگر خدا خواست و من تونستم یکی از رمانات رو به یک ناشر بفروشیم.
انتخابش با خودت .
راستی اگر تونستی هر رمانی رو که خواستی چاپ بشه اون مراحل اولیه رو که برات گفتم مثل تایپ و تکثیر خودت انجام بده البته این کار رو نکن تا من ببینم می تونم کاری بکنم یا نه .
بله من خیلی برای شیطان کیست زحمت کشیدم البته برای تنظیم گذشته های شخصیتها در رانده شدگان یک ماه
کار کردم اما خوب اولی بیشتر طول کشید من اینها رو تایپ و پرینت شده در دست دارم حالا تا کجا پیش رفتم نمی دونم
منکه کاری جز انتظار کشیدن ندارم حالا ببینم چی میشه اگه به چاپ برسه که خوشحال می شم اما اگه نشه دیگه
برام مهم نیست از اینکه به فکر منی متشکرم
دوست عزیزم
البته زیاد امیدوار نباش اما من سعی خودم رو می کنم
سلام وسترن
من تا حالا همه داستان های شما رو به عنوان یه مهمان خوندم (نه عضو ) که واقعا خیلی خوب بودن بازم ادامه بدین. اما در اصل برا این نیومدم اومدم بگم که تو ایمیلای یکی از دوستانم که از طرف گروه ترانه ها فرستاده شده بود زده بودن که از این به بعد قراره یه داستان دنباله دارقرار بگیره که خوشبختانه یا بدبختانه شیطان کیست شما بود که متاسفانه اسمی از شما یا این فروم برده نشده بود چون میدونم زحمت زیادی کشیدین دلم نیومد که خبرشو بهتون ندم خواهشا هر چه سریعتر یه اقدامی بکنین تا لااقل کسی که داستانتونو می خونه بدونه که مال شماس و کار یه ایرونیه
من تا به حال عضو فروم نبودم اما برا اینکه به شما خبر بدم عضو شدم
به مسئول گروه ترانه ها حتما ایمیل بدین و اعتراض کنید و بدونین با توجه به شناختی که من تو این مدت دورادور از بچه ها بدست آوردم مطمئنم همه بچه های فروم با شمان
موفق باشید .
آدرس مسئول گروه ترانه ها :saeed_taranehha@yahoo.com
آدرس گروه ترانه ها :taranehha@yahoogroups.com