روز آن است كه مردم ره صحرا گيرند
خيز تا سرو بماند خجل از بالايت
Printable View
روز آن است كه مردم ره صحرا گيرند
خيز تا سرو بماند خجل از بالايت
تمام بعد از ظهر امروز
سنجاقک
به کوه فوجی مینگریست
تا شمع بلندش به افق روشن شد
جان پر نكشيد جز به پروانه دوست
زان خانه كه خون عاشقان مي ريزد
رفتيم برادران به كاشانه دوست
اندوه نهفته از نگاه دشمن
گفتيم كه سر نهيم بر شانه دوست
زنجير مياوريد و تهمت مزنيد
بس باد بگوييد كه : ديوانه دوست
پيمانه همان بود كه با دوست زديم
پيمان نشكستيم ز پيمانه دوست
مرغي كه هزار دام دشمن بدريد
بنگر كه چه دل خوش است با دانه دوست
ما قصه نبرديم به پايان و شب است
با باده سحر كن تو به افسانه دوست
تا در دل من عشق تو آموخته شد
جز عشق تو هرچه بود سوخته شد
در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست ***** بسیار به از صحبت ابنای زمان است
دیوانه ما را نخریدند به سنگی ******* یوسف به زر قلب در این شهر گران است
تا مرا دم تو را پدر یاد است
دوستی من و تو بر باد است
تا نبينيم سرانجام كه ميميرد عشق
به كه پروانه صفت ، شعله به جان در زدني
زندگي معركه اي بود سراسر زد و خورد
پشت پا خوردني از هركس و بر سر زدني
با چنين شيوه ، شب اي ماه ! گوارا بادت
راه خود رفتن و تابيدن و تسخر زدني
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دلتنگ ترين خاطره ام مردن تست
خاموش ترين ترانه افسردن تست
ليلاي اساطيري انديشه ي من
آهسته بروكه خون من گردن تست
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی دانم
وزین سر گشته مجنون چه می خواهی نمی دانم
در این درگاه بیچونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی, چه خضرایی, چه در گاهی نمی دانم