نيازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
Printable View
نيازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تنگ است قفس دنیا برایم
تاب است توانم
رازیست درون سینه زرد فکانم
تاب است توانم
من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم
معاشران گره از زلف یار باز کنیــــــــــــد
شبی خوشست بدین قصه اش درازکنید
حضورخلوت انس است ودوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنیــــــــــــد
دگر زمنزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و گنج خانقاهت بس
سايه ي خويش را بر ساعت هاي آفتابي بيافكن
و بادها را در كشتزارها و علفزاران رها كن.
به آخرين ميوه ها امر كن تا برسند.
دو روز شرجي تر ديگر به آنها مهلت بده.
آنها را به رسيدن و كامل شدن وادار
و آخرين شيريني را در شراب كهنه بيانداز.
زلف هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندهي فراهم
تو را من چشم در راهم
ميان خاطره هايم
کسي قدم مي زند که
توان پاه ايش را
به دستانش سپرده است
و حالا که به جاده
نيم راه
به باريکه اي از زمان رسيده
ديگر به خودش هم فکر نمي کند
در هر غروب
داستان غربتم را تکرار می کنم
و غروب از گريه های بی صدای دلم سرخ می شود
يک روز عاقبت
من غروب می کنم
آن وقت
غروب
غريب می شود