دلی شکستنی و بيقرار داده به من
دل تو را ولی از آهن آفريده خدا
تو را برای نشستن مقابل چشمم
مرا برای غزل گفتن آفريده خدا
جهنّمی شده روز و شبم،تو را انگار
فقط برای عذاب من آفريده خدا
Printable View
دلی شکستنی و بيقرار داده به من
دل تو را ولی از آهن آفريده خدا
تو را برای نشستن مقابل چشمم
مرا برای غزل گفتن آفريده خدا
جهنّمی شده روز و شبم،تو را انگار
فقط برای عذاب من آفريده خدا
ازنگاهت شادی، من پرنده می دیدم
من پرنده ها در آن چشم مهربان دیدم.........
پیش من خرامیده ای ، ای غزال صحرا بین
در حضور خود در دشت، آهوی جوان دیدم.........
شاخه حضور تو پر شکوفه ظاهر شد
لحظه ای تو را حتی، جای ارغوان دیدم.......
در خیال من بودی، در خیال من هستی
آنچنان که می دانی، من تو را چنان دیدم
من تو را نمی خواهم در قفس ، کنا ر خود.......
بعد از این تو خواهی بود ، آنکه پیش از این دیدم
سایه حضور تو می کند عبور از من
من تو را به شعر خو د، سقف و سایه بان دیدم......
لحظه عبور از درد، روزگار سختی بود
من تو را کنار خود روز امتحان دیدم........
از گدار سختیها چون عبور می کردم
از تو جرات و صبر و طاقت و توان دیدم.........
عمر اگر چه کوتاه است، پر ز خنده و آه است
من ولی به کوتاهی، جلوه های آن دیدم........
کوچه های هستی را من پیاده پیمودم
در میان راه خود، خیل عاشقان دیدم..........
نیمه های راه از تو ، من ز شوق سر مستم
.........عزیزم را من به کاروان دیدم........
روز و شب به خود گویم ،خوشبحال من سالک
کس ندیده است از عشق ، آنچه در جهان دیدم.........
زنده یاد :کاشانی
مثل خواب نازک گنجشک ها ویران شدم
خواب می دیدم که در باران پرستیدم ترا
باد چرخی زد، اتاقم پرت شد باران گرفت
چشم من روشن! ترادیدم ترا دیدم، تو را
از بهر حفظ گله شبان چون بخواب رفت
سگ بايد اي فقيه, نه آهوي خوشخرام
من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گل های خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم
سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم
در هجوم رنگ در فصل صدا
با بهار نقش قالی دلخوشم
آسمانم: حجم سرد یک قفس
با غم آسوده بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
با هوای این حوالی دلخوشم
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهایین در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او یر گران کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
ديشب روي سجادة اصرار غريزه سجده كردم
و شهودي كه نبودند
قطرات عرق شرم كه نباريدند
تني از جنس جسارت
بدني نازك وگرم
قدمي تا لب حوض وضوح
پشيماني و شك
بازگشت زير سقف سيماني
و خداي ناز سكوت
پرده اي رفت كنار،
انعكاسي از هوس روي دو تيره مردمك ديوانه و مست
جنگ خونين دل و ايمان و شهامت و اراده،
و دو دست بي اراده ، كه به فرمان شب و مهتاب تاريك و نمايان ميشد
دم درگاه هميشه راهي پيداست...
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کنه
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
مي برد دل را به شهر عشق ها دلداگي ها
موج دريا لطف صحرا عطر جنگل بوي باران
بوي گلپر دل ربايد با نسيمي در چمن ها
عطر پونه روح مي بخشد به تن در جوکناران
برکه در دالان جنگل چشمه در آغوش بيشه
جلوه گر عکس درختان در صفاي چشمه ساران
دل به رقص آرد ز مستي در هواي صبح جنگل
بانگ مرغان غزلخوان ، هاي و هوي آبشاران ...