هیچ گمان نمی کردم
به جرم عاشقی این گونه مجازات شوم
دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد
قلبم شتابان می زند....
شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام
و من تنهایی خود را در آغوش می کشم...
تنها ماندم.........
Printable View
هیچ گمان نمی کردم
به جرم عاشقی این گونه مجازات شوم
دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد
قلبم شتابان می زند....
شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام
و من تنهایی خود را در آغوش می کشم...
تنها ماندم.........
من مات مي شوم ، نيامده بودم كه ببرم
بازي اما يعني يا برد يا باخت
مساوي كردن لذتي ندارد
سياست شطرنج تار و مار كردن است يا تار و مار شدن
نسیم می وزد
صدای شب در گوشم
زیر این ماه نورانی
صفحه آخر نمی یاد نمی دونم چرا؟ از این شعر خوشم اومد کپی کردم از وبلاگ یادداشت های یک دختر ترشیده که میخونمش......
زندگانی چیست؟ نقشی با خیال آمیخته
راحتی با رنج و عیشی با ملال آمیخته...
کیست زن؟ای وای این بازیگر,این بازیچه چیست؟
گوهری بی مایه با خاک سفال آمیخته
سال عمرش دیرپوی و شاخ عقلش دیرخیز
حسرت آینده را با نقش حال آمیخته
آتشی سوزنده دراشک فریب افروخته
عفتی با شهوتی بی اعتدال آمیخته
صورت مصنوع از سرخاب و سرمک ساخته
خلقتی مکروه با غنج و دلال آمیخته
زشتخویی را فرو پوشانده با رنگ جمال
ضعف روحی را به روی احتیال آمیخته
چیست مرد؟این ظاهر بی باطن,این هیچ,این کلم!
کآسمان گویی گلش را با ضلال آمیخته
رایت عزم الرجالش بر فلک افراشته
لیک با حزم النسا, عزم الرجال آمیخته
مرد چبود؟ جز فراهم ساز ناخوش لقمه ای
لقمه ای با اشک و با خون عیال آمیخته
عشق آتشناک او در دامن بستر خموش
وصلتش با فصل و مهرش با جدال آمیخته
ازدواج شرعی اندر عهد کفر اندوز ما
چیست می دانی؟ حرامی با حلال آمیخته
شمع سفره عقد, با دست دروغ افروخته
نقل بزم سور, با زهر قتال آمیخته
ازدواج شرعی است این یا زنای شرع رنگ؟
نی غلط گفتم, نکاحی با نکال آمیخته
آنچه من دیدم به عهد شوم شوهرداری ام
بود خود جمعیتی با اختلال آمیخته
ور یکی زان هردو نیک افتاد, کاین هم نادر است
خاک ناپاکی است با آبی زلال آمیخته
الغرض گر نقش هستی را نکو بیند کسی
یک جهان زشتی است با قدری جمال آمیخته.
شعر از: ژاله(عالمتاج) قایم مقامی(1325-1263ه.ش)
عالمتاج قایم مقامی, مادر شاعر معروف "حسین پژمان بختیاری" است . در جوانی با مردی نظامی و کم سواد از خوانین و روسای بختیاری ازدواج کرد و بعد از طلاق یگانه فرزندش را از آغوشش گرفتند.
همی رسم بر وفا ندارد ای دوست
تنهایی بود رسم آن ای دوست
دراین دنیا دل به کس بستن خطاست
این سرا نه آن سرای با وفاست
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم
معشوقه ام ترکيد روی من
گفت: دست گذاشته اند روی مرده های مقدس
اساطير را بار زده اند به زباله دان ها
گفت: مهماندار خوبی بوده ام
سرم لخت بود
موهايم را اسير پنجه پارچه ای نکرده بودم
چه می دانستم به ميهمان حتی نبايد پشت کرد
بايد به عقب برگردم
« خود را با کتابی در دست دستگير کنم »
به همسايه ها بگويم ميهمان نمی خواهم
بيائيد پسرتان را ببريد
اما دوباره با خودم می گويم:
شايد ساعت ۱۴ به وقت محلی خانه همسايه
ديگر دير باشد
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
امروز عاشقانه سلامت کنند مرد!
ان روز بین که زهر به کامت کنند مرد!
دیباچه را به نام تو آغاز کرده اند
تا در شروع متن تمامت کنند مرد!
راه ترا شبانه به کج راهه می کشند
در این خیال خام که خامت کنند مرد!
نان می خورند از اسم تو شاید به این سبب
اصرار داشتند امامت کنند مرد!
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون به شد دلبر و با یار وفادار چه کرد