-
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
شهریار
-
می روی وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که منِ بی دلِ بی یار، نه مردِ سفرم
سعدی
-
مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم
چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفريد و کرد اسيرم
شکايت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو ، طمع ز وصل بريدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
سیمین بهبهانی
-
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم * * * هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویــــم * * * فروغ چشم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
حافظ
-
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس*** توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری*** کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
حافظ
-
در آن نفس که بميرم در آرزوي تو باشم*** بدين اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم
به وقت صبح قيامت که سر زخاک برآرم*** به گفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم
مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان*** مرا به باده چه حاجت که مست روي تو باشم
سعدي
-
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال*** چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید*** ماننده سنگ خاره در آب زلال
حافظ
-
لاله کاران دگر لاله مکارید
باغبانان دو دست از گل بدارید
اگر عهد گلان این بو که دیدم
بیخ گل بر کنید و خار بکارید
بابا طاهر
-
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند ***چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش ***فلک بر سر نهادش لوح سنگین
حافظ
-
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم برِ آبِ زندگانی
غم دل به کس نگویم، که بگفت رنگِ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
سعدی