در عاشقی گریز نباشد زساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز اتشم
من ادم بهشتی ام اما دراین سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
Printable View
در عاشقی گریز نباشد زساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز اتشم
من ادم بهشتی ام اما دراین سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
من گرفتم که این همه پرده
شود از مرکز معانی باز
چون تو بیگانه وار زیستهای
چون ببینی کجاش دانی باز
پس رونده که کرد دعوی آنک
رستهام از جهان فانی باز
خود چو در ره فتوح دید بسی
ماند از اندک از معانی باز
گرچه کردند از یقین دعوی
همه گشتند بر گمانی باز
ز شوق نرگس مست بلند بالایی..چولاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سر گشتگی و ابروی دوست.....کشید در خم چو گان خویش چون گویم
ملت عشق از همه دین ها جداست .....عاشقان را ملت و مذهب خداستنقل قول:
ز شوق نرگس مست بلند بالایی..چولاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سر گشتگی و ابروی دوست.....کشید در خم چو گان خویش چون گویم
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
در دریای عشق آن کس یافت
که به خون گشت سالهای دراز
تو طمع میکنی که بعد از مرگ
برخوری از وصال شمع طراز
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید ....گفتا زکه نالیم از ماست که بر ماست
ترسم آن گه دهند پيرهنم
كه نشاني و نامي از من نيست
كودكي گفت: مسكن تو كجاست؟
گفتم آن جا كه هيچ مسكن نيست
رقع8 دانم زدن به جامه ي خويش
چه كنم؟ نخ كم است و سوزن نيست
تویی آماده رفتن ومن تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "
ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها