دانستي اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدي آتش جانسوز مرا
از خنده ديروز حكايت چه كني؟
باز آي و ببين گريه امروز مرا
Printable View
دانستي اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدي آتش جانسوز مرا
از خنده ديروز حكايت چه كني؟
باز آي و ببين گريه امروز مرا
اگر قصه هايت پر از ماتم و غم
تو تنها نه اي ، نيست چون تو كم
به اطراف خود بنگر تا ديده باشي
تو مردي و بايد كه چون مرد باشي
تو خواهي كه روزي حمايت كني از زنت
همان كس كه روزي شود مونس و همدمت
تو اي مرد شبگرد و تنها
بگو از چه كس مي گريزي تو آيا؟
الهی آتش عشقم به جان زن
شرر زان شعله ام بر استخوان زن
چو شممعم بر فروز از آتش عشق
بر آن آتش دلم پروانه سان زن
نكنه يادت رفته باشه يه روز و روزگاري بود
واسه شباي بي كسيت عاشق بيقراري بود
داروخانه ها از دادن قرص های شادی آور معذورند
دیازپام را از غزلیات مولوی می خرم
آنقدر خر هستم
که بی عشق هم زنده
بنشینم
توی اتوبوسی که ترا از من دور می کند
وصندلی ها از دوست داشتن
لبریز میشوند
خودکارها خالی
يار دستمبو به دستم داد و دستم بو گرفت
ني ز دستمبو، كه دستم بو ز دست او گرفت
تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید
در سر خلقان می روی , در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی, آنجا که خیزد نقشها
اگر چه شهره هستم به درد بی نوایی
به قالی سلیمان ندارم اعتنایی
یک شب از دنیای دیگر آمدن این آوا بگوش
کای در این غفلت شده لختی در این حسرت بمان
کاین قد رعنای دلبر در ورای چشم توست
تا توانی در طلسم یار با عزت بمان
مام میهن پر گشود این جلوه گاه زندگی
در بر این آسمان آبی غیرت بمان