نیست چیزی که نا بسامان نشان دهد ذهنم را
بخواب برو دوست من خواهی دید
رویا حقیقت من است
Printable View
نیست چیزی که نا بسامان نشان دهد ذهنم را
بخواب برو دوست من خواهی دید
رویا حقیقت من است
تو غافلگیری رگبار بودی و من
مردی که چتر به همراه نداشت.
تو پلي
پل رسيدن روي گردابه ترديد
منو رد ميكني از رود
منو ميبري به خورشيد...
تو سحر منتظرت می مانم
به تو فکر می کنم , قلبم چاک چاک شده است .
عشق عظیم است و تو دوست داشتنی
عشق تو تلخ است و پاک.
کوله بار ارزوهات روی دوشت
تا کجاها رفتی با پای پیاده
رفتی و به هرچه خواستی نرسیدی
متاسفم برات ای دل ساده...
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر بچشمت چيستم ؟
ليك در آينه مي بينم كه واي
سايه اي هم زانچه بودم ، نيست
تمام نا تمام من با تو تمام میشود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام میشود
داني كه چنگ و عود چه تقرير ميكنند
پنهان خوريد باده كه تعزير ميكنند
دیگه بارون نمیباره
توی جاده پر برفه
به خدای آسمونا
عشقت از یادم نرفته
میخوام اینجا با تو باشم
زیر برف وبادو بارون
نیایی با خاطراتت
سر میزارم به بیابون...
ناز ! دنيا انباشت ِ معانی درست ، و نتيجه گيری های غلط است .
راستی چه غم که عشق در هر دو وجه ، غلط است ؟! .
چه باک که نفهمی که تو را آن قدَر دوست دارم ، که تو را ؟ .
و عزيزم !
چه باک ؟
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
اگر دیدی جوانی غم گرفته
جوان عاشق شده یا زن گرفته!!
اینم یه شعر عمیق عقشی
همراه شو عزیز تنها نمان به درد
کین درد مشترک هرگز جدا جدا
درمان نمی شود
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
هر دو عالم را فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
سلام دوست عزیز.
عضویتتان را تبریک میگم
شعر قشنگی نوشتید خصوصا با صدای استاد شجریان که شنیدنی تر هم میشه
تنکس . آره منم دوسش دارم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نمي رسد؟!
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمي رسد؟!
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز!
زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من
باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم
آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
...
نمی توانم خنده هایت را در چشمانم زندانی کنم
می خندی و چشمانت هزار برابر زیبا می شود
و این همه چشم در پنجره چشمانت
بخند
بخند تا بیاموزم که زیبایی سهم تمامی چشمهاست
و عاشق هرگز نباید منتظر پاسخی باشد
عاشقانه ام را بر کاغذی می نویسم
و آن را بر باد می سپارم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم برآن سریم
گفتی زخاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما ذره ها ی پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادریم
من شعرو اصلاح کردم. شما هم باید با "م" شروع کنی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می خواهم برايت قصه ای بخوانم
تا بخوابی
اگر اين صداها بگذارند
اينجا که آسمان اين همه ابری ست
زير اين همه رگبار
تو چرا می باری ؟
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند....
دلیلی روشن خواستی
ماه را نشانت دادم
تو فقط انگشت اشاره مرا می دیدی
دلیلی روشن خواستی
بال گشودم
برایت قطره ای روشن از خورشید بازآوردم
گفتی : چون در دست تو است ،
خورشید نیست
دستان سوخته ام را پنهان میکنم
بی دلیل
می روم
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
البته شعرتون را همین چند روز پیش داشتیم ها
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانت
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
واو مي رفت و ميگفت اين سخن را
مرا ديگر نخوا هي ديد برگرد
از دست نکته سنجی :27:نقل قول:
تو شمع انجمني يكزبان و يك دل شو
خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش
شبی از آغوش مهربان مادرش به خانه تان آمد
صبح بیداری آنقدر با دو چشم مبحوت نگاهش کردی
که غرق گریه شد
براش از درختان کوچک خانه تان انار چیدی
و توی دامن گلدارش انداختی
چشم هاش که می خندیدند دلت شاد می شد
در کدام قاب به دنیا می آییم؟
در کدام قاب ادامه می یابیم؟
سپید در این همه سیاهی.
در این همه سیاهی.
این همه سیاهی.
همه سیاهی.
سیاهی.
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می کند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی وفایی می کند
در سکوت مبهم پاییز
دستهای پیر او
هر صبح
برگها را از زمین میرفت
اما، آه
"در کدامین صبح این پاییز
برگها در برگریز کوچه خواهد ماند؟"
چشمهای خسته اش میگفت.
سلام شب بخیر
تو خوبي
و اين همه اعتراف ها است
من راست گفته ام و گريسته ام
و اين بار راست مي گويم تا بخندم
زيرا آخرين اشك من نخستين لبخندم بود
سلام
دیگه صبحه باید بریم بخوابیم
شب کجا بود اقا جلال
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم
البته شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد!
ماندم و پژمرده شدم ریختم
تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را نتکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم نریز
پس عاشق بودی شما ایول
کبریت
زندانی کوچکی هستم
جدا مانده از جنگلهای بزرگ
با تنی لاغر و موهایی قهوه ای، شاید.
سیگارت را روشن میکنی
و به راهت ادامه میدهی
چیزی را فراموش نکرده ای
نه بخدا، واسه بقیه گفتم!
يخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزيزان و مرا قافلـــه اي نيست
فعلا که شب زنده دارای مشاعره منیم و شما
من که هیچی بقیه می شی خودت خو
تا به کِی آوندهایم
تهی ز حقیقت؟
تا به کِی سبزی برگهایم
وابسته به نور؟
نمی دانم کِی کلروفیل
به واژه نامه پیوست؟
که من فهمیدم
باور من به رشد
تنها یک اعتیاد است
به نور!
و من ناگهان
از زرد شدن ترسیدم!
درست میگی. اگر شما نیستی پس فعلا کسی نیست
من تو
من با تو
من بی تو
یا هرچه تو تعبیر می کنی
من بی خود این من
من با خود این خودها
من اصلا یک خود بی خود
یا هر سه سطر مضرب ٤ این معما
باشی که خوبه
به امید شبی که باشی
امروز روز پرواز است
اگر چه نشسته اینجا
دراطاقک نیاز
لیک ذهن را پرواز دهم
اگر چه ندانم آن سرزمین کجاست؟
دل را به تعطیلات برم
به زیر خورشید تابان
بگذارم فریاد زند، بِدَوَد
بدور از قانون و مجازات زمان
روح را رها کنم تا چرخی زند
چه باک
اگر نگاه نامحرمی
هوس بر اندامش زند!
حالا چرا برای من فقط تجویز میکنی.خودتو فراموش نکن