خسته نیستم
......خوابم نمی آید
اما ...
چشم هایم دارند به روی هم می روند
زیرا ...
دیگر طاقت دیدن لحظه های بی تو رو ندارند .
Printable View
خسته نیستم
......خوابم نمی آید
اما ...
چشم هایم دارند به روی هم می روند
زیرا ...
دیگر طاقت دیدن لحظه های بی تو رو ندارند .
صبح که بیدار شدم
ترسیدم سرم را از روی بالشت برگردانم
این کار را کردم
تو به قولت عمل کردی
من هم جای خالیت گل رزی گذاشتم ...
سبک بالان ساحل ها ندیدند به دوش خستگان باریست دنیا
مرا در اوج حسرتها رها کرد عجب یار وفاداریست دنیا
عجب آَشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا
عجب خواب پریشانیست دنیا
سیرم از زندگانی
در بهار جوانی
زان كه بی او ندارم
طاقت زندگانی
ای كه منعم نمایی...از پریشانی دل
میكنی از ملامت خنده بر زاری دل
تا كه عاشق نگردی
حال عاشق ندانی
شب نمی شود كه از غمش خون نگریم....
شبانه های غمگین ،روزای بی ترانه
خواب و سکوت مرداب ، گودالی از بهانه
یک یار بی مروت ، یک اندوه بی پایان
یک مرداب حقیقی ،از اشک برف و باران
اینها همه حکایت از درد بی غروبند
از تشنه کامی عشق در رفتن تو بودند
ما عاشقان مرداب ، در گودال بهانه
درگیر با چه هستیم،با عشق و یا زمانه....
از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است
من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است
چابكسواري، نامهاي خونين به دستم داد
با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است
خونگريههاي امپراتوري پشيمانم
در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است
مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟
تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟
اي كاش سنگي در كنار سنگها بودم
آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است
فرمانروايي خانه بر دوشم، محبت كن
اي مرگ! تابوتي كه با خود ميبرم خالي است
راحت بخواب اي شهر! آن ديوانه مرده است
در پيله ابريشمش پروانه مرده است
در تُنگ، ديگر شور دريا غوطهور نيست
آن ماهي دلتنگ، خوشبختانه مرده است
يك عمر زير پا لگد كردند او را
اكنون كه ميگيرند روي شانه، مرده است
گنجشكها! از شانههايم برنخيزيد
روزي درختي زير اين ويرانه مرده است
ديگر نخواهد شد كسي مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن! پروانه مرده است
بعد از اين بگذار قلب بيقراري بشكند
گل نميرويد، چه غم گر شاخساري بشكند
بايد اين آيينه را برق نگاهي ميشكست
پيش از آن ساعت كه از بار غباري بشكند
گر بخواهم گل برويد بعد از اين از سينهام
صبر بايد كرد تا سنگ مزاري بشكند
شانههايم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگي زير پاي آبشاري بشكند
كاروان غنچههاي سرخ، روزي ميرسد
قيمت لبهاي سرخت روزگاري بشكند
اين طرف مشتي صدف آنجا كمي گل ريخته
موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته
بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره ايست
بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته
مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است
زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته
هر چه دام افكندم، آهوها گريزانتر شدند
حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته
هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا ميگذارم دامني دل ريخته
زاهدي با كوزهاي خالي ز دريا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته!
توی هر گوشه این شهر...
دارم از عشق تو یادی
می سوزونه منو یادِ...
دلی که به من ندادی
میرم و گم میشم آخر...
تو غروب دشت غربت
نمی تونم که بمونم...
توی شهر بی محبّت