آنقدر از بيداری قصه گفت
تا خواب
ما را ربود
بيدار که شديم
رفته بود
با هر آنچه داشتيم
Printable View
آنقدر از بيداری قصه گفت
تا خواب
ما را ربود
بيدار که شديم
رفته بود
با هر آنچه داشتيم
لبخند تو خلاصه خوبيهاست لختي بخند خنده گل زيباست پيشانيت تنفس يك صبح است صبحي كه انتهاي شب يلداست در چشمت از حضور كبوترها هر لحظه مثل صحن حرم غوغاسترنگين كمان عشق اهورايي از پشت شيشه دل تو پيداست فرياد تو تلاطم يك طوفان آرامشت تلاوت يك درياست با ما بدون فاصله صحبت كن اي آن كه ارتفاع تو دور ازماست
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
ز تو دریغ میکند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم .....
تا روزگار بو نبرد ....
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم
سؤروشدو عاشیق علسگر
درسی کیمدن آلیبسیز
عبث یئره ساز گؤتوروب
ائله غوغا سالمیسیز
أوچ کلمه سؤزدن ئوتری
سیز کی معطل قالمیسیز
ناحقدی غوربت ولایت
سیزلره دوران وئریر
عاشیق علسگر
(عاشق علی اصغر پرسد/
درستان را از که آموختید/
این چنین عبث ساز میزنید/
غوغای بیهوده تان بهر چیست/
شما که بهر3 کلمه/
این چنین معصل مانده اید/
ولایت غربت است که این چنین حق پایمال میکند/
و به شما این چنین میدان میدهد)
آفتابگردانها را به جاي آفتاب گذاشتم
كفشهايم را به جاي راه
ميتوانم هفتسين را هم به جاي بهار بگذارم
اما جاي خالي تو را
فقط باران پر ميكند.
با نسيمي وزيدم
تا معبد دورافتادهاي
گوشة سرزمين زرد
رقصان رقصان
پروانهاي شدم بر شانة كاهن جوان
و نغمهاي كشدار
كه از ساز پير ميگريخت
حالا هايكويي هستم بر لبان رهگذران
راه ميروم و
پيادهرو
پر از شكوفة گيلاس ميشود.
يك دقيقة ديگر اينطور به من زل بزني
دلم ميتركد
و موج انفجارش كه بگيردت
رهايت نميكند
يك دقيقة ديگر تحمّل كنم
يكي از ما كشته ميشود
و نامش ميافتد سر زبان كوچهاي
كه هيچ نميداند عاشقي
پلاك شمارة چند است.
زيبا در نميآيد
هر چه درخت ميكشم.
فقط تيرهاي چراغ برق را بلدم
و آنتنها را
راستي كلاغ را هم خوب بلدم يكدست مشكي كنم.
و با پسماندة رنگهايم،
گربههاي لاغر مردني را غذا بدهم
تابلو را كه به چارچوب پنجره بچسبانم،
چيزي عوض نميشود
آنقدر واقعيست كه ميشود از آن
يكدم هواي كوچه را فرو داد
و يك بازدم، دود بالا آورد
من نقاش رئالم.
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به :
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی، تجاوز
و بیاعتنایی.
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن.
خیابان ها ، عروق شهر هستند
اتوبوس ها ، گلبول های سرخ و سفید
و میدان اصلی ، زندگی را پُمپاژ می کند
بعد
هر کسی به کار خودش می رسد
تا هیچ عضوی تعطیل نماند
و شهر ، یک آناتومی قشنگ باشد برای زمین...
و خوش به حال دنیایی که دکتر نمی خواهد ، همین !