تکمه سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا در ود دردناک اندهان ماند سرود من .
Printable View
تکمه سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا در ود دردناک اندهان ماند سرود من .
نفت را هرچقدر بسابیم سفید نمیشود؛
مَرده میگف
روی صندلیاش لم داده و
دریا را آب میبرد نفت را دریا میبرد
تا هرجایی که لُخت میشوی
برو پس نفتی نشی
بیفتی توی حوض نقّاشی
نجاتغریق نداریم
مرا عاشقی شیدا فارغ از دنیا تو کردی
مرا عاقبت رسوا مست و بی پروا تو کردی
نداند کس جانا چه کردی
چها کردی با ما چه کردی
دو چشمم را دریا درافشان گوهرزا تو کردی
روان از چشم ما گهر ها دریاها تو کردی
نه یکدم از جورت فغان کردم
نه دستی سوی آسمان کردم
منم اکنون چون خاک راهی
غباری در شام سیاهی...
اینو بنان خونده بسیار زیبا.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود
دائماً یکسان نباشد کار دوران غم مخور
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
منو ببین ! منو ببین ! تا قصه دیدنی بشه
منو بخون تا شعر من شعر شندنی بشه
تو مثل یک حادثه ای ‚ تو این ضیافت زلال
بیا که این حادثه ام ‚ به جون خریدنی بشه
غنچه ی ارکیده ! گلبانوی خواب
یک ترانه بر غروب من بتاب
پیله ی دلواپسی رو پاره کن
سر بزن تا این طلوع بی حجاب
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
...
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
فعلا...
انگاری تو کوچه تون عروس برونه ، عسلک !
چشمای خیس منم مهمونتونه ، عسلک !
یه دم این پنجره رو رو به ترانه وا کنین
تا صدام تنها واسه شما بخونه ، عسلک !
خداحافظ
کي جواب درد بي درمون من پيدا ميشه
کي ميشه کجا ميشه که من آروم بگيرم...
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
و دل از آرزوی مروارید
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا, پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
هم چنان خواهم راند...
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر
شاخه ی معرفتی است...
تبارنامه ی خونین این قبیله کجاست
که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند ؟
کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت
بخور آتش و قربانیان پی در پی
هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست ؟
تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی
مثل شراب ها نه بانوی من تو در من
سرگیجه های بعد از نوشیدن شرابی
با موی لخت و تیره چشم خمار و خیره
تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی...
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان
لطف الاه می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار زراه می رسد
دیگر همیشه در شک هستم
من بیهشم یا این بار مستم؟؟؟
از هر چه رویا دیریست خستم
من راه را با بی راه بستم
من در آن
قرمز مستی
سینه جنگ سراب
سبزی خاطره عاطفه
را می بینم
زردی نفرت یک
قرن فراق
قصه ما و شما
ابر از آسمان ميگذشت و باد زير شكم آسمان ميخزيد
دست دراز كردم و نوازشت كردم ، تو را كه خورشيد من بودي
==
فرانك حس قافيه نيست
گردن منم كه كلفته
من حيث المجموع ، آخرش ميباشم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا لاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
سایه شما یه تاپیکی ایجاد کرد و خودش رفت و
جمعی را واله و حیران کرد!!
تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
يکشب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود
ديدمت دلم لرزيد، اين شروع خوبی بود
چشمهايت انگاری چشمهی نجابت بود
- آمد او - به خود گفتم: آنکه توی خوابت بود
چشمهات میگفتند: عاشقی نخواهی کرد
دور میشدم گفتی: صبر کن! ببين! برگرد!
عاشقانه خنديدی، دستمان به هم پيوست
خلوت قشنگی داشت کوچهای که يادت هست
تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همه حرفهايم شعر شد سبك شد
عقده هايم شعر شد همه سنگيني ها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد
همه شعر ها خوبي شد
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
نه ميخواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بميرم
گلِ چيده ام...قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بميرم
اگر ايستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بميرم
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
با پاهايي از باران و رداها و دامنهایي از آب
از مغيلان زاران , آن همه بران
مي توان گذشت آسان
( تاريخ شعر اين را
مكتوب كرده )
البته
اگر آن خيسي خاص
موي و دهان و چانه ات را
تراوان شود
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
یک درنگ ;
یک نگاه ;
روی راهی از زل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو , هنوز
قلب پاره پاره ام!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم ...
با سلام
مثل باد سـرد پـایــیــــز
غم لـعــنـتـی به مـن زد
حتی باغـبـون نفهـمـیــد
که چـه آفـتــی به مـن زد
رگ و ریـشـه هام سـیـاه شـد
تـو تـنـم جــوونـــه خـشـکـیـد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد .
دیشب که تو دادی به من آن زهر نگارا
امشب به مزارم سبب عذر و دعا چیست؟
تو را آن قدر دوست دارم ، که خودم را نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که خدا را . نه ! نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که تو را .
و تو بی معيار ترين « آفريده » ای .
یاد تو پروانه سان رقصان نشست
بر گل نیلوفر پندار من
غوطه زد با پیچ و تاب لطف و ناز
پیکرت در چشمه اشعار من
چون به خود بازآمدم دیدم که آه
گشته پرپر نوگل پندار من
نه صدایی نه نوایی
چه کنم..... چه کنم سوزش شمع دل خود را
چه کنم عاقبت این ره خود را........چه کنم
چه کنم روغن این شمع فروزان به تک قلب رسد
چه کنم یاد تو را
چه کنم درد خنجر به دلم آب کنم
چه بگویم که دل خود به فلک دار کنم
----س--ک--و--ت----
----س--ک--و--ت----
----س--ک--و--ت----
خنجر سنگی در دل آب شد
شمع روشن ترو روشن ترو روشنتر شد
دیشب
دیدم پرنده ای میان دفترم آواز میخواند
آن گونه
قدم زنان تا ماه رفتم
باور نمیکنی؟
بیا کفشهایم را
امتحان کن.