خسته ام
از تکــ ـ ـ ـ ـ ــرار پی در پی و بی حاصل ِ
روزهایی که شب می شود
و شب هایی که صبح نمی شود
خسته ام
از تکــ ـ ـ ـ ـ ــرار پی در پی و بی حاصل ِ
روزهایی که شب می شود
و شب هایی که صبح نمی شود
با کوچه اواز رفتن نیست
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جز تنهایی با من نیست
شب هست و شوق شب کشتن نیست...
تو رفتی و تو آسمون ستاره سهیل شدی
اين روزها پرم از لحظه هايی
كه دوستشان ندارم...
نـــِمے دانــَمـ چـــرآ ... ؟
عـآدتـــــ کــَـردـــه ایمـ کـــه یــکے بــآشـدـ ...
و دیـگـــرے نبــاشدـ
انــگار اگــر هر دو باشند ،
تـَمــــآمـ معادلاتـــــِ دنـــیا به همــ مے ریـــزدـ ـ ... !
نفس می کشم نبودنت را
نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
به همه ی زوج های خیابان های بارانی و کوچه های بهاری حسودی می کنم ...
گرما زده می شوم ، تو را کم دارم
سرما میخورم ، تو در خونم پایین آمدی ...
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
چه مصیبتی می شود وزش باد
دلم برای موهایت هم تنگ شده...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم ...
کاشکی میشد که یک شب مهمون خواب من شی
حتی واسه یه لحظه رویای ناب من شی
دیدار ما عزیزم باشه واسه قیامت
اما بدون به دوریت هرگز نکردم عادت...
صدايت درگوشم زمزمه می شود ونگاهت درذهن مجسم... ولی من تو را
می خواهم نه خيالت را.
گوییا یادش درونم مرده است
او که احساسم به یغما برده است
شوق دیدارش ندارم من دگر
چون جفاها برسرم آورده است
زشت گویی های او بی انتهاست
تلخ و سوزاننده و بی پرده است
دل نبندم بیش از این بر نارفیقان دغل
شیشه دل را شکسته ، خاطرم افسرده است
بر من منگر، تابِ نگاهِ تو ندارم؛
آن كس كه تو می خواهيش از من به خدا مُرد؛
او در تنِ من بود و ندانم كه به ناگاه،
چون ديد و چه ها كرد و كجا رفت و چرا مُرد...