من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست
Printable View
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نرخ جواني خريده ام
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنه به سرچشمهی حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است
ترکـيب پـياله اي که در هـم پـيوست
بـشکـستن آن روا نـمي دارد مست
چـندين سر و پاي نازنـين از سر دست
بر مهـر که پـيوست و به کـين که شکست
تا سواد قريه راهي بود
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي
شب درون آستين هامان
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك
کس نامد از آن جهـان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنـيا چون شد
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه
هـرگه که بنفشه جامه در رنگ زند
در دامن گل باد صبا چـنگ زند
هـشيار کسي بود که با سيمبري
مي نوشد و جام باده بر سنگ زند