از آن روزی که در پیشم نشستی
مرا با بندهای عشق بستی
همیشه از خودم می پرسم ای یار
تو اصلا از کجایی و که هستی
Printable View
از آن روزی که در پیشم نشستی
مرا با بندهای عشق بستی
همیشه از خودم می پرسم ای یار
تو اصلا از کجایی و که هستی
یارا یارا گاهی دل مارا به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن اهی روشن کن
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
تو بلندی عظیم و من پستم
چکنم تا به تو رسد دستم
تا که سر زیر پای تو ننهم
نرسم بر چنان که خود هستم
تا چنین هستیی حجابم بود
آن ز من بود رخت بربستم
ما را رها کنید از این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم
نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همهام، بلند و پستم
عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد
نوبت خاموشی من سهل و اسان میرسد
من که میدانم که تا سرگرم بزم هستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رهم و شتابان میرسد
پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را
کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل
وان راستی که کَس را هرگز نشد مسلم
زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل
پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد
عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل
من که از ل شعر ندارم کسی داره؟