-
-
مجمع خوبي و لطف است غدار چو مهش
ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفلست و به بازي روزي
بكشد زارم در شرع نباشد گنهش
من همان به كه از او نيك نگه دارم دل
كه بدو نيك نديدست و ندارد نگهش
-
شاعری پنجره سکوت رو می شکنه به شعرش
واژه ها بالا میرن تو بغض شب از روی دیوار
اون ور حصار غصه رو به چشم خود می بینن
واژه ها دیگه می مونن همگی راغب و بیدار
-
رخ تو در دلم آمد مراد خواهد يافت
چرا كه حال نكو در قفاي فال نكوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
كه داغدار ازل همچو لاله ي خودروست
-
تو مرا اي غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا اي رخ آيينه سخنها بنويس
تو مرا زمزمه فردا كن
تو مرا سهم اقاقيها كن
تا من ازشعر بگويم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگويم
عشق هم از دل من
كه سحر بال گشايد
غم فردا برود
گل احساس برويد
شعر تا عشق به كام است بماند
قلبها راهي فردا باشد
-
در دل خسته ام چه مي گذرد
اين چه شوري است باز در سر من
باز از جان من چه مي خواهند
برگ هاي سپيد دفتر من
-
نمی دانم چه می شود
هراسی می آيد و آشوبی به جای می گذارد
هيبت مرگ را دارد و ياد زندگی را
سرم را پر می کند از هول
دلم را خالی از شور
-
رفيق همنفس ! اينك نفس كه بي دم تو
نشايد از بن اين سينه بر شود نفسي
نه مرده ايم گواه اين دل تپيده به خشم
نه مانده ايم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحيف اميد در آغوش
به قعر شب سفري مي كنيم چون تابوت
-
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است
-
تا دوردست منظره دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت مانده ام
تا دوردست منظره كوه است و برف و برف
من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام