تو فرصت ها غنيمت بشمر اي جان
اگر داري به دل بهره ز ايمان
که ساعت ها عجول و پر شتابند
چو ابر ِ پر شتاب اندر بهاران
Printable View
تو فرصت ها غنيمت بشمر اي جان
اگر داري به دل بهره ز ايمان
که ساعت ها عجول و پر شتابند
چو ابر ِ پر شتاب اندر بهاران
نه به کویم گذرت میافتد
نه به رویم نظرت میافتد
آفتابی که جهان روشن ازوست
ذرهی خاک درت میافتد
در وصف جمال تو چه گويم كه چناني
من هرچه بگويم تويقين بهتر از آني
در خاطر دلخسته ي من خاطره اي كو ؟
تا وهم وخيالش دهدم قوت وجاني
یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمیگنجد
چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمیگنجد
در آرزوي ديد نت اي نور ديده ام
شب تاپگاه گوشه ي خلوت گزيده ام
شايد ببينمت وبه اميد ديد نت
بحر ستاره هاي فلك را شمرده ام
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
دل تو همنشین آفتاب است
نگاهت روشنای ما هتاب است
بمان و هم صدای باورم باش
که در نا باوری بودن عذاب است
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد
عطار چو در چیند از حقهی پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمیکنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیدهای که یاری
بییار صبور بود تا من
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
من آن دیوانه ی خیره به راهم
نشسته عشق در سمت نگاهم
چنان عاشق شدم بر روی ماهت
که گم کردم زمان و سال و ماهم