ای که درد مرا تو درمانی
نظری کن زعین انسانی
برقع از روی برکفن که شود
روشن این خاکدان ظلمانی
.
.
.
Printable View
ای که درد مرا تو درمانی
نظری کن زعین انسانی
برقع از روی برکفن که شود
روشن این خاکدان ظلمانی
.
.
.
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا را بدید
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آن که می گفت ز یک گل نشود فصل بهار
چه خبر داشت که همچون تو گلی می روید
دكمه پيراهن او، آفتاب
برق تيغ و خنجر او، ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست
پيش از اين ها خاطرم دلگير بود
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آن کاو وجود پاک نیالاید
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یادخط توبراب می زدم
ابروی یاردرنظروخرقه سوخته
جامی به یادگوشه محراب می زدم
روی نگاردرنظرم جلوه می نمود
وزدوربوسه بررخ مهتاب می زدم
چشمم به روی ساقی وگوشم به قول چنگ
فالی به چشم وگوش دراین باب میزدم
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
همه رفتند کسی دورو برم نیست
چنان بیکس شدم در باورک نیست......
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود
خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تير دعا کردهام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود
ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود