یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
Printable View
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
بهاری دیگر آمده است
آری …اما
برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست…
گلایل را دوست دارم
به خاطر قلبش
که از پس برگ های لطیفش پیداست.
دل آدمی پیدا نیست
و سر انگشتانت را سیاه می کند چون گردو
اگر بگشایی
و ببینی.
نگاه کن چه پیر می شوند
رویاهایی که تو را نیافته جهان را ترک می کنند.
نمی داند به قربانگاه می رود
گوسفندی
که از پی کودکان می دود
که عقب نماند.
چمدانت را می بستی
مرگ
ایستاده بود
و نفس هایم را می شمرد.
باران صبح نم نم می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه ی کهنه را.
تا چشم کار می کند تو را نمی بینم.
از نشان هایی که داده اند باید همین دورو برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان که می تواند فیروزه ای باشد
جایی در رنگ های خلوت این شهر
که در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره ها
که مرا در خیابان های در به در این شهر تکثیر می کند
تا به این جا
تمام نشانی ها درست از آب در آمده است
آسمان / ماه / شب بو های گیج
میز صبحانه ای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
دستمالی که بوی دست های تو را می دهد
و سایه ی خنکی که مرغابیان
به خرده نانی که تو بر آن پاشیده ای تک می زنند
می بینی که راه را اشتباه نیامده ام
آنقدر نزدیک شده ام
که شبیه تو دیگر به ندرت می بینم
اما تا چشم کار می کند تو را نمی بینم
تو را ندیده ام.....
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سر گردان بر می خیزند
و خواب آلوده دهان مرا می جویند تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفته ای
نشان قدم هایت چون پرندگان همه سویی ریخته است
باز نمی گردی می دانم
و شعر چون گنجشک بخار آلودی بر بام زمستان
به پاره یخی بدل خواهد شد
از همه ی روز هایم کسی می ریزد به پهنای صورتم
مثل جوراب حراجی
بی دوام است خنده ام