دلي دارم كه از تنگي در او جز غم نميگنجد
غمي دارم ز دلتنگي كه در عالم نميگنجد
Printable View
دلي دارم كه از تنگي در او جز غم نميگنجد
غمي دارم ز دلتنگي كه در عالم نميگنجد
دل پردهی عشق توست برگیر
جان تحفهی وصل توست بپذیر
تن هم سگ کوی توست دانی
دانم که نیرزدت به زنجیر
روزگاري در صف وخط امام بودي ولي
باورت گشته توهستي واضع خظ امام
ملوانهایی كه به خانه بازگشتند
دلم را در بستهی پستی برایم پس میفرستند
دلم
دلم
دلم
در من قرنهاست كه چوپانی پیر "حیران" میخواند؛
دلو لو دلو لو دلو لو ...
بیوطنام چونان پرندهای كه غریزهاش را از یاد برده باشد
بی سرزمین؛
چون چشمهای معشوقام كه هر بار غروبهای زادگاهش را گریست
اتفاقی بزرگ در راه بود
در ديار سالكان نبود به جز ذكر قنوت
در ديار عاشقان نبود بجز درد سكوت
در ديار نامي نام آوران گشتم همي
مي نياوردم به دستم جز غم هجران دوست
تیری ز قضای بد سبق کرد
آمد دل من بخست بر خیر
آن تیر ز شست توست زیرا
نام تو نوشته بود بر تیر
خاقانی اگرچه هیچ کس نیست
هم هیچ مگو به هیچ برگیر
راوي تويي!!...و من که از اين خواب ميپرم
زُل ميزنم که اين همـــهي آسمان من!
اصلا ستاره مثل تو آيا نداشته است؟
يا اشتـــــباه بوده تــم داســـــتان من ؟
اينـــــجا فضا به سود تو تغيير ميکند !
بيهوده نيست دغدغهي دوستان من !
راوي تويي... بيا و بريز اين اسيــد را ،
در خاطـــــــرات تلخ من و داستان من ،
نماند اهل رنگی که من داشتم
برفت آب و سنگی که من داشتم
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم انچه را جانان پسندد
دل بشد از دست، دوست را به چه جویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم
نیست کسم غمگسار، خوش به که باشم
هست غمم بیکنار لهو چه جویم