در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر گشته خويش آي و زخاكش بر گير
ترك درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشك و رخش را زر گير
Printable View
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر گشته خويش آي و زخاكش بر گير
ترك درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشك و رخش را زر گير
روی قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت
زير باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد
عاقبت رویتن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد
دختری ساده که يکروز کبوتر شد و رفت
تا كه بوديم نبوديم كسي
كشت ما را غم بي همنفسي
تا كه رفتيم همه يار شدند
خفته ايم و همه بيدار شدند
قدر آيينه بدانيد چو هست
نه در آن وقت كه اقبال شكست !
سلام
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
سلام
در یکی گفته که واجب خدمت است
ور نه اندیشه ی توکل تهمت است
تو جاده عابري نيست مسافري نيست
چراغ شعر نابي تو دست شاعري نيست
سلام
تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ درد زادن است و زلزله
هر چقد گشتم تو دنیا به خدا وفا ندیدم
آدمای صاف و ساده خوب بی ریا ندیدم
روی لبها همه خنده توی دستا همه دشنه
آب تو دستاشون ولیکن مونده اونجا یکی تشنه
سلام
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش