-
يك بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب كند اين دل يخ بستهى ما را
من سردم و سر دم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را
جان را كه مه آلود و زمستانى و قطبىست
با گرمترين پرتو خورشيد بيارا
از ديده برآنم همه را جز تو برانم
پاكيزه كنم پيش رُخت آينهها را
-
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرش از جانم فراموش
-
شدم بازیچه دست زمانه
غم پنهانی ام کس ندانه
نظر انداز برنگ زرد من تو
بریزم اشک چشمم دانه دانه
-
هنگام مي و فصل گل گشته
جانم گشت خدا گشت و چمن شد
دربار بهاري تهي از زاغ و جانم زاغ و خدا زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ري رشک ختن شد
دل تنگ و چون من مرغ قفس بهر وطن شد
-
دارم از تو غمی ای دل
مکن زین شعر مرا خجل
-
لب خود بر لب من مينهادي
حيات تازه در من ميدميدي
خوشا آن دم كه با من شاد و خرم
ميان انجمن خوش ميچميدي
ز بيم دشمنان با من نهاني
لب زيرين به دندان ميگزيدي
چو عنقا، تا به چنگ آري مرا باز
وراي هر دو عالم ميپريدي
مرا چون صيد خود كردي، به آخر
شدي با آشيان و آرميدي
تو با من آن زمان پيوستي، اي جان
كه بر قدم لباس خود بريدي
از آن دم بازگشتي عاشق من
كه در من روي خوب خود بديدي
من ار چه از تو ميآيم پديدار
تو نيز اندر جهان از من پديدي
مراد تو منم، آري، وليكن
چو وابيني تو خود خود را مريدي
گزيدي هر كسي را بهر كاري
عراقي را براي خود گزيدي
-
یک پل از رنگین کمان
بین تو تا دست من
رنگ آبی می شود
کوچه ی بن بست من...
روی پل آواز تو
یک کبوتر می شود
نامه ای بر پای او...
چشم من تر می شود!
-
سلام ابجي
چطوری
اواتور جدید مبارك
دگر نصيحت مردم حکايتست به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم
من رميده دل آن به که در سماع نيايم
-
مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اوين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
-
من شدم شعر، تو شدی کلمه، شدی“عشق“ عاشقانه ام کردی
من به عشق تو چشم وا کردم تو سر از چشم من درآوردی
تو شدی اشک، من نریختمت و شدم یک زمین حاصلخیز
من زمینم تو آب، اقیانوس-نصف سیاره را تو پر کردی
بعد، من سبز سبز سبز شدم ناگهان قطره قطره خشکت زد
من شدم برگ تا خزان نشوی- باز به ساقه هام برگردی
من شدم سینه زمین ، تشنه! تو شدی قلب آب آوردی
زندگی تا همیشه جاری شد و تو یک عمر زندگی کردی
سلام محمد جان
خوبی؟ چه خبر از درسا؟
ممنون
-
یک بال فریاد و یک بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ جادوست
ابلیس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
یک بال فریاد و یک بال آتش
از غارت خیل تاتارشان برحذر داشت
فردا که آن شهر خاموش
در حلقه ی شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد برجاست
-
تو ، سپیدار کهنسالی را
به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که ازخواب خدا سبزتر است
و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد
در صمیمیت سیال فضا
خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و ازو می پرسی
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
-
تمام روز ‚ تمام روز
رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمنک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی
-
يک هيچ ِادکلن زده با موي فرفري
شايد وکيل پايه يک دادگستري
دارد دفاع مي کند از دختري که نيست
اسمش «پري» ... نه! از همه جنبه ها پري!!
از يک نگاه ساده و معصوم مثل گرگ
يک مشت موي سرزده از زير روسري
از دختري که گفته به اين هيچ! عاشقست
از دختري که رفته ، با مرد ديگري
-
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
-
یا مُردهای جاندار چندی عمر خواهم کرد
یا زنده امّا سالها مصلوب خواهم بود
هرچند آرامم ولی یک صبح مردابی
من باز هم فوّارۀ آشوب خواهم بود
چه قدر "ی" زیاد شد امشب که !!!!!!!!!!!!!!
-
در اینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
چقدر هم بد شعره این "ی"
-
زمين تاب نمي آورد مرا
غرب برهنه ام مي کند روي تمام ِ تابلوهاي شهر
کر مي کند گوش ِ هر عابر را
هوار ِ بي امانِ زيبايي ام
شرق مي پوشانَد ام
در انکار
در سکوتي سيلي خورده...
واقعا که چه قدر بد دیگه گمونم کم کم داره همه شعرهای شروع شوند با "ی" ته می کشه
-
هزار پرسش بی پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان این مسیح جدید
شفا دهنده ی بیمارهای مصنوعی
میان خیمه ی نور دروغ زندانی
و هفت کشور
از معجزات او لبریز
کسی نگفت و نپرسید
از شما
یک بار
میان این همه کور و کویر و تشنه وخشک
کجاست شرم و شرف ؟
تا مسیح تان بیند
و لکه های بهارش را
ازین کویر
ازین ناگزیر
بزداید
و مثل قطره ی زردی ز ابر جادوییش
به خاک راه چکد
-
در پيش چشم دنيا
دوران عمر ما
يك قطره دربرابر اقيانوس
در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان
عمر جهانيان
كم سوتراز حقارت يك فانوس
افسوس !
-
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار
ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.
ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
-
می توانم که بعد از این هر صبح فقط عکس تو را نگاه کنم
و بگویم سه بار پی در پی جمله ” دوستم نداری“ را
بعد کم کم امیدوار شوم به خودم و به مرگ .... عالی نیست؟!
دارم انگار یاد می گیرم راههای امیدواری را
بعد دیگر قرار نیست که تو بروی مثل مَرد کار کنی
لای پرونده گم کنی من را و بمانی اضافه کاری را
و بمانی و جستجو بکنی و مرا باز زیر و رو بکنی
من که پیدا نمی شوم هرگز و تو را نامه اداری را....
بعد دیگر قرار نیست که من مادر بچه بدی بشوم
و بپرسند دائماً از من که چرا طرز بچه داری را ...
بعد دیگر قرار نیست که ما زیر یک سقف زندگی بکنیم
که نه با دل، نه عشق گرم شود و اگر شعله بخاری را ...
-
امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است این همه قربانی
خوش غافلی که از سر خود خواهی
با بندهات به قهر چها کردی
شرمنده که دوباره "ی" شد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
يا رب اين گل كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
-
شب سوز پاييز،سرمای آذر
ولم کرده ای زير باران بميرم
تووقتی نباشی چه بهتر که يکروز
بيفتم کنار خيابان بمیرم
اینم معجزات الهی
-
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقتگل دیوانه باشم گر کنم
-
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.
با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان کنم
با تشکر از این واسطه الهی
-
من به نفس چاق کردن
حق می دهم
تا با تمام آسمانها کنار بیاید
تا با نفس تنگی دستانم
تنفست را تنگ تر کنم
و هی دور بزنم
دور رنگهایت
خوبی اقا مهدی؟
ساکتی چرا
-
تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود اید :
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند
-
سلام فرانک جان خيلی خيلی خيلی خستم از اين روزگاره خيلی
تا بدين منزل نهادم پاي را
از در اي كاروان بگسسته ام.
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
-
مدتها برای نقشهای قالی نشستهبودم
چای و نعلبکی میخوردم
قندهایی که پهلوی من قلیان میکشیدند
فوت میکردند
حباب میساختند
من داخل حبابها دخیل میبستم
چه قدر همه خستن
نمی دونم شاید فردا بهتر باشه
راستی اقا مهدی باید با "د" شروع می کردید
اما من چون می خواستم شب به خیر بگم به همگی دیگه اومدم جواب دادم صبر نکردم ویرایش بشه
شب خوش
-
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
سلام دوست عزیز:
به جمع خستگان خوش آمدی.اگه میخوای عاقبت کارتو بدونی به امضای من مراجعه کن!
-
دلش گرفت ...و جام شراب را برداشت
و مست شد ، عاشق شد ، طناب را برداشت؟
و قرص ماه تو و قرصهاي زردي كه ...
فقط گريست ... و ليوان آب را برداشت
همينكه خواست كه شك بين ِ... خواست شك بين ِ...
خدا همان لحظه ، انتخاب را برداشت
ممنون از شما دوستانه گلم
اينم آخرين جوابه من باسه امشب که از امضا دوسته عزيزم فرانک جان برداشتم
-
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
شب شما هم خوش
-
سلامی دوباره.
این چند روز که من نبودم ببین چی شده!!!!
در شب مهتاب مي خوانم تو را
خستگي را مي تكانم از تنت
با زبان خواب مي خوانم تو را
با لباني كه عطشبو سيده است
با صداي آب مي خوانم تو را
-
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
-
در (( بوسه)) و ((نگاه)) , تو شادی نهفته ای
در ((مستی )) و ((نگاه)) , تو لذت نهاده ای
بر هرکه در بهشت خدائی طمع نبست
دروازه بهشت زمین را گشاده ای
-
يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا * يار تويي غار تويي خواجه نگهدار مرا
..........................
نوح تويي روح تويي فاتح و مفتوح تويي * سينه مشروح تويي بر در اسرار مرا
..........................
نور تويي سور تويي دولت منصور تويي * مرغ كه طور تويي خسته به منقار مرا
..........................
قطره تويي بحر تويي لطف تويي قهر تويي * قند تويي زهر تويي بيش ميازار مرا
..........................
حجره خورشيد تويي خانه ناهيد تويي * روضه اوميد تويي راه ده اي يار مرا
..........................
روز تويي روزه تويي حاصل دريوزه تويي * آب تويي كوزه تويي آب ده اين بار مرا
..........................
دانه تويي دام تويي باده تويي جام تويي * پخته تويي خام تويي خام بمگذار مرا
..........................
اين تن اگر كم تندي راه دلم كم زندي * راه شدي تا نبدي اين همه گفتار مرا
..........................
-
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
-
دوستت دارم حتی اگر قرار باشد
شبی بی چراغ در حسرت یافتنت
تمام پس کوچه ها را زیر باران قدم بزنم