سوالات و خاطراتی در مورد آداب معاشرت زندگیم(این همه چیز درباره خودمه دوستان) (خواهشا این پست رو پاک نکنین) ( وخواهشا تا آخر بخونین )
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام دوستان ، اسم من مهران هست ، یکضرب میرم سر اصل مطلب :
من قبلا ها براحتی با دیگران ارتباط برقرار می کردم ، با دوستانم شوخی می کردم می خندیدیم میرفتیم بیرون توپ بازی و (دوران کودکی-دوران نونهالی)خیلیم شاگرد زرنگی بودم معدل سال اولمم 19 بود ...
تا اول دبیرستان هیچ مشکلی توی معاشرت با دیگران و درسام نداشتم یعنی دیگران جذب من میشدن و منم جذب اونا و براحتی دوست پیدا میکردم ... تا اینکه
انتخاب رشته کردم -
رشته ریاضی و فیزیک ، بعدش از دوستای قبلیم می بایست جدا می شدم (اونا علوم تجربی رفتن) و منم دیگه باید دوستای جدیدی پیدا میکردم ... و از طرفی باید وارد مدرسه جدیدی میشدم(دوران نوجوانی) ...
اون روز ها اصلا نمیتونستم با دیگران ارتباط برقرار کنم فقط به همکلاسیای جدیدم سلام میدادم و کنارشون می ایستادم و حرفی نمیزدم ، زنگ تفریح هم یه گوشه می نشستم... به نوعی گوشه گیر و ساکت شده بودم - همیشه میخواستم با دوستای جدیدم ارتباط برقرار کنم از ته دلم واقعا دوست داشتم باهاشون دوست بشم اما نمیتونستم و بلد نبودم (نمیدونم یادم رفته بود چم شده بود...نمیدونستم) که چجور قدم اول رو بردارم و نمیدونستم باهاشون در مورد چی حرف بزنم...
حساس شده بودم روز ها می گذشت و ناراحتی های من روز به روز بیشتر می شد...
(تو سایت دانشگاه پزشکی کشور سوئد ، اونجا نوشته شده بود که هرچه شاهرگ آدم با سوزش بسیار درد بکنه(وسط دستتون ، نبض هاتون و...) و از ته دلتون ناراحت بشین به گونه ای که بدنتون بلرزه و به نوعی روحتون از ناراحتی شدید عذاب بکشه از عمرتون متاسفانه کم میشه ؛)
تو سال دوم دبیرستان با هم کلاسیام گهگاهی حرف میزدم ولی دیگه مثل قبل شاد و پر شوروشوق نبودم و عوض شده بودم حتی توی درسام هم به شدت افت کرده بودم نمیدونم چم شده بود... از خونه هم بیرون نمیومدم حتی به دیدن همکلاسیای قدیمیم نمیتونستم برم چون دیگه تنبل شده بودم و توی درسامم ضعیف شده بودم و خجالت میکشیدم سرمو بیرون بالا بگیرم ... تا اینکه سال دوم دبیرستان تمام شد منم نتونستم درست ارتباط برقرار کنم ... اگر چه با چند نفر تونستم ارتباط برقرار کنم اما کافی نبود ...
(در تابستان همون سال از بس ناراحت می شدم یکروز صبح که بیدار شدم قلبم بدجور درد میکرد تا اینکه رفتم دکتر بستری شدم و انواع اقسام دم و دستگاه به سینه هام وصل کردن و ... گفتن زیادی ناراحت شدی اگه اینطوری ادامه بدی ممکنه در آینده نه چندان دور از دنیا بری! بعدش چند تا آرامش بخش بهم دادن...بعدش خودمو آروم میکردم که نباید بیش از حد ناراحت بشم)
سال سوم دبیرستان ( این سال ، از سال قبل واسم فرق میکردم کمی احساس غرور و بزرگی می کردم و با خودم میگفتم نباید از خودم ناراحتی نشون بدم و به همکلاسیام باید سلام میدادم اما برخی دوستانم که انسانی بودن هم تو مدرسه ما بودن از بس خجالت می کشیدم نمیتونستم پیششون برم حتی نمیتونستم بهشون سلام بدم ... تو سال سوم چند تا دوست خوب پیدا کرده بودم که میومدن پیشم و منم میرفتم پیششون - میرفتم خونشون و کلا دوستای خوبی بودیم تا اینکه سال سوم تموم شد و من توی درسام که به شدت افت کرده بودم نتونستم در خرداد ماه و شهریور ماه نمره قبولی بگیرم ، و یک سال از دوستانم عقب ماندم ... (آره همون پسری که زرنگ بود یعنی من از عرش رسیده بودم به فرش!)
(عوارض شکست روحی...)
هیچی دیگه یک سال مدرسه نرفتم و دوباره روم نمیشد برم پیش اون دوستایی که سال سوم باهاشون گرم بودم ... چون اونا زرنگ بودن ... و من خونه نشین شده بودم ، تازشم من
میگرن(سردرد بسیار بسیار وحشتناک و درد آورد) (تاحالا بستنی خوردین ؟ اگه دندان هاتون به بخش سرد بستنی یا کیم بخوره سرتون بدجوری درد میکنه درست میگم ؟! شدت میگرن عین اون حالته منتهی با زجر و دردی بیشتر و وحشتناک!)
که میگرن هم داشتم و هر از چند روزی میگرنم درد میکرد(از بس ناراحت بودم) و هرروز انگاری می مردم و دوباره زنده می شدم ، بعدش همینجا پی سی ورلد میومدم و راز دلمو به شما میگفتم و بعضی دوستان منو درک میکردن و آرومم میکردن ...
در دورانی که مدرسه نمیرفتم از بس خونه نشین شده بودم و بیرون نمیرفتم ، وضعیت روحیم خراب بود ، دی ماه و خرداد ماه هم نتونستم نمره قبولی سال سوم رو بگیرم از طرفی از بس تنها بودم آخرش به مسجد روی آوردم و مسجد میرفتم و اونجا اذان گفتن و قرآن خواندن و با خدا بودن رو یادگرفتم و اینطوری با یاد کردن خدا ، دلمو آرام میکردم باور کنین اگه من اون سال مسجد نمیرفتم الان معلوم نبود من اینجا بودم یا نه!
(شاید از دنیا هم میرفتم!)
مسجد باعث می شد که قلبم آرام آرام تسکین پیدا کنه اگرچه هیچ دوستی نداشتم ، فقط همکلاسیامو گهگاهی میدیدم و بهم سلام میکردن و میرفتن ... منم سلام میدادم و چیزی نمیگفتم ... ( از طرفی بازی آنلاین هم بازی میکردم و با پلیر های خارجی هم در مورد شرایط زندگیم صحبت میکردم حتی تو گیلد(نوعی خانواده در بازی های آنلاین) هم راز دلمو میگفتم و خارجیا هم واقعا از شرایط من ناراحت بودن حتی آدرس فیس بوکشون رو میدادن تا با من دوست بشن ... منم که فیس بوک نداشتم و اصلا نمیدونستم چیه!!! )
آخرش شهریور ماه همون سال دیپلم ریاضی رو به زور گرفتم ... و بالاخره پیش دانشگاهی ثبت نام کردم ! بسم الله الرحمن الرحیم... بازم شروع ناراحتی ها ...
اولین روز پیش دانشگاهی که مدرسه رفتم همه منو تحویل میگرفتن (با اینکه منو نمیشناختن) منم باهاشون زود گرم می شدم اما تو کلاسمون چند نفر بودن که قبلا همینجا در موردشون صحبت کردم ... چند نفر که فتوکپی من بودن و از یکی از اونا خیلی خوشم میومد! باورتون نمیشه اخلاق رفتار گفتار همه چیزش شبیه من بود! بخاطر همین دوست داشتم باهاش صمیمی بشم و بهش نزدیک بشم! شمارشو از یکی از همکلاسیام گرفتم و بهش پیام میدادم (نکته جالب اینجاست که اون پسر هم عین من ساکت بود! و وقتی هم گرم میشد عین خودم پر حرف میشد!!!)
توی پیامک همه این راز های دلمو که عین منه و عین داداشمه و ... رو بهش گفتم (نمیدونم اشتباه کردم که اینکارو کردم یا نه ...) از اون روز به بعدش اصلا منو تحویل نمیگرفت! میرفتم پیشش میگفتم من باهات کار دارم اون به من میگفت که من با تو کاری ندارم!
منم که زودرنج هستم ... با این رفتارش خیلی خیلی ناراحتم می کرد حتی بهش زنگ میزدم بهم کلی فحش میداد با خودم میگفتم آخه من چه کاری کردم که با من اینجوری رفتار میکنه ... با خودم گفتم حتما بهش برخورده بعدش یکروز توی کلاس تک و تنها نشسته بود و پیشش رفتم و ازش عذر خواهی کردم و گفتم که اشتباه شد ... (ولی من نمیتونستم همه چیزو بیخیال بشم باید اثبات میکردم که اون پسر عین منه چون خودم میدونستم و دیدم که عین منه!:n03:)
نیمسال اول گذشت ... شروع نیم سال دوم ، من کلا فرق کرده بودم گوشه گیر شده بودم با خودم میگفتم آخه چرا کسی از من خوشش نمیاد ، با خودم میگفتم
چرا خداوند منو خلق کرده ؟ آخه این همه ناراحتی من کی تموم میشه ؟! آخه من که پسر پاکی هستم(تعریف از خود نباشه) چرا کسی با من دوست نمیشه؟! آخه من کدامین احساس رو نشنیدم و کدام احساس رو ناراحت کردم که چنین دلتنگ و ناراحتم؟! آخه منی که انتخاب رشته اشتباه کردم چوبشو خوردم دیگه !!! نخوردم ؟!
بعدش یکضرب از این رفیقم معذرت خواهی میکردم ... نمیدونم آخرش بخشید یا نبخشید هیچی نمیگفت ... دل منم همیشه می رنجید ... بعدش غرور منم تکه پاره شده بود ، عین اینکه آسمونی باشم که ستاره ای توش نباشه بعدش که اون دوستمو میدیدم همیشه سکوت میکردم و حرفی نمیزدم و باحالتی سوزناک بهش سلام میدادم...
اما این وسط به خدا قسم ، من همه دوستامو دوست داشتم! همیشه سعی کردم تا حد امکان کمکی از من بر میاد رو براشون انجام بدم ...
حالا نمیدونم آیا من آدم بدی بودم ؟! از بس ناراحت می شدم دستام عین یک تکه یخ سرد می شد! به نظرتون من با اینکارم آبروی عشقو بردم ؟! آخه جایی خونده بودم نوشته بود اگه از دوستتون خوشتون میاد بهشون بگین تا تو دلتون مخفی نمونه ... منم گفتم ولی اینجوری شد ...
من فکر می کنم تنهاترین آدم روی این کره خاکی هستم ... بعدش در مورد من بد فکر میکنن... آخه من راز دلمو که دوست داشتن دوستامه رو گفتم، بعدش اینجوری رفتار کردن ... اگه راز دلمو هم نگم باز خودم ضربه روحی میخوردم ...
من چیکار میکردم ... :(
یه دنیا غم دارم ...
عین این میمونه که یک پرنده غریب و بی کس هستم ... بین هزاران ستاره من عین این میمونم که شهاب بی نشون باشم که مبدا و مقصد نداره ...
بقول استاد ناصر عبداللهی اگه بگم راز دلم رو تو هم کنارم نمیمونی ...
به هر حال بعد این همه ماجرا اون دوستمو یه مدت فراموش کردم (با هزاران ناراحتی...خیلی سخت بود به خدا راست میگم دوستان...)
سال تحصیلی پیش دانشگاهی تموم شد دوباره مثل قبل نتونستم با کسایی که دوسشون داشتم ارتباط برقرار کنم و این ، تو دلم موند که موند تا به امروز که خودم دارم زجر می کشم ، حالا چند بار اون دوستامو بیرون دیدم ... با چه رویی برم پیششون ؟ هر جور فحش بود بارم کردن ... منم به دل نمیگرفتم با خودم میگفتم دوستمه ... بعدش زود می بخشیدمشون ...
این دوستی های من الان می بینم که همشون یک طرفه بودن ... یعنی من فقط با اونا دوست بودم ...حقیقتش همیشه من بودم که یادشون می کردم ، همیشه دوست داشتم بهشون بفهمونم که من بیادشونم ، حالا با موبایل با دیدار - با هرچی که باشه بهشون اثبات کردم ...ولی اونا ...
ایمان دارم که خداوند خودش شاهد و ناظره که من هیچ نوع بدی در حق هیچکدوم از دوستام نکردم فقط میخواستم بهشون ثابت کنم که بیادشونم ...
الان مدرک پیش دانشگاهیمو هم به زور گرفتم ( با این همه شکست روحی که داشتم ) دانشگاه هم پیام نور قبول شدم ... البته احتمالا سال بعد کنکور میدم ...
کنکور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (باور کنین دوستان من فقط یک روز مانده به کنکور فقط شیمی خوندم اونم 30 درصد زدم و همون باعث شد پیام نور قبول بشم ...)
فقط میخوام بهتون بگم دوستان : این حرفارو اینجا گفتم ، چون دیشب از گریه خوابم نبرد ... خیلی ناراحت بودم از گذشته تلخم ... از سرنوشتی که داشتم و دارم ...
اگه حرفی در خصوص بنده دارین بپرسین ، منم جواب میدم ، ازتون ممنونم که این همه نوشته منو خوندین ، ببخشید اگه زیاد شد ... میدونین که حرف دله ... و حرف دل همیشه زیاده ...