گرزم بد آهوش گفت از خرد
باید جز آن چیز کاندر خورد
مرا شاه کرد از جهان بینیاز
سزد گر ندارم بد از شاه باز
Printable View
گرزم بد آهوش گفت از خرد
باید جز آن چیز کاندر خورد
مرا شاه کرد از جهان بینیاز
سزد گر ندارم بد از شاه باز
ز دست ديده و دل هر دو فرياد
كه هر چه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد
زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
دلم از تو چون نرنجد كه به وهم در نگنجد
كه جواب تلخ گويي تو به اين شكر زباني
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
واشده گل صبا
از نسيم تا دريا
ميخوام بگم اي خدا.............
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک
با دردمند عشق تو همخانه است آه
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
کسی که حسن و خط دوستدر نظر دارد
محقق است که او حاصب بصر دارد
چو خامهدر ره فرمان او سر طاعت
نهاده ایم مگر او به تیغ بردارد
در اتاق کوچکم پا می نهند
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تار موئی، نقش دستی، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده، ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود.
دانی فرانک من کیستم؟
گمان نمی برم که دانی!!
شعرش خیلی سپید بود دیگه
یک شب عاشق تر شد و راهی می خونه شد
باده خورد و گریه کرد عاقبت دیوونه شد
ساده دل
پشت خونت اومدش سر به دیوارا زدش
عاشق عشق تو بود با همون خوب و بدش
سلام سلام