در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
Printable View
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نقل قول:
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادیست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یك روزه شویم
در ده تو بكاسه می از آن پیش كه ما
در كارگه كوزه گران كوزه شویم
من دیدیم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون ، راستی خون گلگون
خونی که از گوشه ی ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلوده ی وحشت و شرم می کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روانبود
می برد و می برد و می برد
آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
وز چشم من دور می کرد و می خورد
مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
کاندر شفقها ،فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و سمتور گردند
دوست گو يار شود هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مكن روي زمين لشگر گير
ميل رفتن مكن ايدوست دمي با ما باش
بر لب جوي طرف جوي و بكف ساغر گير
راست ودروغ اين قضيه
به من ربطي ندارد
من فقط طناب را دور گردنم مي اندازم
يا اين دانه هاي سياه را زير دندانم فشار
وصيت نامه هم كه لازم نيست
وقتي مُردم بگذار دنيا را آب ببرد
من را خواب
قبض تلفن مي ماند وُ
اين جارويي كه كنج اتاقم خاك می خورد
دوش تا آتش مِی از دلِ پیمانه دمید
نیمشب صبح ِ جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش ِ حریفان، مَه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده ی مستانه دمید
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است
شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است
كوه نا هموار را هموار كردن سخت نيست
حرف نا هموار را هموار كردن مشكل است
دوش . زير بار حمالان كشيدن سخت نيست
زير بار منت نامرد رفتن مشكل است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
درآن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .