مرداب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهايم ميشنيدم.
زندگيام در تاريكي ژرفي ميگذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن ميكرد.
Printable View
مرداب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهايم ميشنيدم.
زندگيام در تاريكي ژرفي ميگذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن ميكرد.
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سرو ساماني من گوش كنيد
گفتگوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين قصه جانسوز نهفتن تا كي ؟
سوختم، سوختم اين راز نگفتن تا كي ؟
روزگاري من و دل (او) ساكن كوئي بوديم
ساكن كوي بت عربدهجوئي بوديم
مه بر زمین نرفت و پری پرده بر نداشت
تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری
تو خود فرشته ای نه ازین گفل سرشته ای
گر خل از آب و خاک، تو از مفشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
...
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقهي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانهي عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند.
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست.
من از ديار عروسكها ميآيم
من گياهي ريشه در خويشم
من سكون آبشاران بلورين زمستانم
من شكوه پرنيان روشن درياي خاموشم
من سرود تشنه ي بيمار خيزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبكوشم
مرغ زرين بال دريا راز مهتابم
چشمه سار نيلي خوابم
چنگ خشم آهنگ پاييزم
بانگ پنهان خيز توفانم
بام بيدار گل انگيزم
سايه سروم كه مي بالد
ناي چوپانم كه مي نالد
آهوي دشتم كه مي پويد
من گياهي ريشه در خويشم كه در خورشيد مي رويد
درد ما مرگ تفاهم
غم ما کوچ محبت
غم ما از بيکسی مردن و رسوا شدنه
اينم از عاقبتش که تنها شدنه
هزاران كوچه در خوابست
هزاران كوچه ي تاريك
هزاران چهره ي ترسيده پنهان
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
هزاران خانه در خوابست
هزاران چهره ي بيگانه در خوابست
ميان كوچه ي تنها ميان شهر
ميان دستهاي خالي نوميد
هزاران پرده يكسو مي رود آرام
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
ميان كوچه ي تنها
ميان شهر
ميان رفت و آمدهاي بي حاصل
ميان گفت گوهاي ملال آور
...
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانهي عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند.
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.