گاه گاهی به خودم می گفتم
تو چه تنها شده ای
تو و تنهایی و این حجم ِ اتاق
مثل یک فاجعه را می ماند
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاشکی معجزه می شد
و کَسی می آمد توی تنهایی من...
گاه گاهی به خودم می گفتم...
Printable View
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو چه تنها شده ای
تو و تنهایی و این حجم ِ اتاق
مثل یک فاجعه را می ماند
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاشکی معجزه می شد
و کَسی می آمد توی تنهایی من...
گاه گاهی به خودم می گفتم...
تو بیا...
که اگر آمدنت دیر شود
یا اگر آمدنت قصه پوچی باشد
من ترا ای همه خوب
تا دم مرگ....
نخواهم بخشید
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مه آئینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهء گندم بود
موهای من ، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینهء من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه، بوته هیچ نمی روید !
زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلائی رنگ
چشم (( مسیح)) بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسوی من آن جا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانهء بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمی آید
فکر چه بود گربهء پیر تو
کو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو
آنگه ستارگان سپید اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
دیدم که دست های تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفس هایت
سائیده شد به گردن سرد من
گوئی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من
دستی درون سینهء من می ریخت
سرب سکوت و دانهء خاموشی
من خسته زین کشاکش دردآلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخی بود
ناگه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهء طلائی عطرآلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهء ابدیت را
خنده ی آدم ها همیشه از دلخوشی نیست
گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست
گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره
یک حرف ساده هم گاهی چه قدر غم میاره
وقتی که رفت و منو از یاد برد
هر چی که داشتم همه رو باد برد
تو کنج عزلت خودم نشستم
هرچی که آینه بود زدم شکستم
زخم زبونا را به جون خریدم
از همه حتی از خودم بریدم
چی بگم از کجا بگم دردمو با کیا بگم
بهتره که دم نزنم حرفی از عشقم نزنم
از عشقی که گم شد و رفت عاشق مردم شد و رفت
عشقی که بی فروغ نبود برای من دروغ نبود
دلم گرفته ....دلم عجیب گرفته
چرا گرفته دلت ؟ چرا؟
مثل اینکه تنهایی ...چه قدر هم تنها
دچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک
دچار آبی دریای بی کران باشد
ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی می توان کرد و جدایی مشکل است
کسی از سیل یارانم نمی پرسد ز حال من
در این بیهوده رفتن ها ای دل برس به فریادم
به هرکس از سر مهر و محبت می کنم جان را فدا
مثل عقرب می زند نیشم نمی دانم چرا