مرا با رقّت اندوهگين تر آهوان دشت
مرا با وحدت آواره تر پروانگان باغ
اي محبوب !
اينک روي در رو بين .
منم ببري جدا از جفت
ميان بهت زرد جنگلي خاموش و پائيزي
خروش سر کشي هايم درون سينه مي ميرد
و سوز ناله هايم
- مطلع غربت -
درختان را از ايمان نباتيشان
به شنزار بيابان هاي غمگين باز مي گيرد .
الا اي آشنا با روح من
اي سرزمين بکر !
مرا با مهرباني هاي خود بنواز
و جانم را از اين تنهائي کامل رهائي ده .
تو در من چون نسيمي ساده ،
چون فصلي صميمي گيسو افشان باش
و ذرات تنم را زين سکوت
- اين انزواي تلخ -
اي جالب ترين گل بوته ي رنگين !
جدايي ده .
مرا در انقلاب چشم هايت
- بستر دريايي تکوين -
شفيق موج عرياني کرامت کن
ستوه انجمادم را
به آبي رنگ آفاقي دگر
اکنون خلاصي بخش
و در اين حزن مکتوم ،
اين شب غمناک
مرا با عصمت چشم وجيهت آشنايي ده ...