در شبانِ خسته ی دلگير ِ تنهايي فقط
گريه بامن يار شد از دستِ من ساغر گرفت
داشتم در غربتِ تاريکِ خود يخ مي زدم
نيمه شب يک شعله آتش داد خاکستر گرفت
Printable View
در شبانِ خسته ی دلگير ِ تنهايي فقط
گريه بامن يار شد از دستِ من ساغر گرفت
داشتم در غربتِ تاريکِ خود يخ مي زدم
نيمه شب يک شعله آتش داد خاکستر گرفت
ترسم کز اين چمن نبری آستين گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره ياری نمیکنی
یك نفر هیچ نبود آمد و لنگر انداخت
دل من رود نبود آمد و با دریا ساخت
یك نفر مختصر و ساده كه انگار است
هیبت هیچ هزار این یك تك را نشكست
تو مث دریا بزرگی ولی من یه رود خشکم
تو رو با شرح و تماشا ، منو مختصر کشیده!
این پرنده غریبی که پی چشات میگرده
واسه اینکه با تو باشه خیلی دردسر کشیده!
اگه تو یه صخره باشی من بینوا نسیمم
تو رو سر بلند و مغرور ، منو دربهدر کشیده!
...
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!
...
سخت است اینکه دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام
جز با تو این چنین
با قلب خویش هم ، صادق نبوده ام
من مثل یک درخت
گل پوش می شوم
در بطن هر بهار
تا یک درخت سبز
از تو به یادگار
باشد در این دیار
مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد
دي پي تجربه از كوي تو بيرون رفتم
به گماني كه مرا از تو شكيبايي هست
جان شيرين ز غم عشق به تلخي دادم
به اميدي كه ترا لعل شكرخائي هست
ترسم اين قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
به مژگان سیاه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
مرا بی آن که خود خواهمچه رنجی می کشد
اسیر زندگی کردی
خداوندا تومسئولی
خداوندا تو می دانی
که انسان بودن و ماندن
دراین دنیا چه دشوار است
آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است