دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما
Printable View
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و ازجان نرود
.
«دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند// گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
آنکس اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت ...
ملامت ، ملامت ...
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
نو بهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم از نو غمی آید به مبارک بادم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جُرُس فریاد میدارد که بربندید محملها
الا ای ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد ان دم که بی یاد تو بنشینم
مکن بیدار ازین خوابم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجویی
که اینمتاع قلیل است و آن عطای کثیر
.
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ایدل مگر وقتی که درمانی
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم
بازکش یکدم عنان ای ترک شهر آشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزارسال
کی ترک آبخور کند طبع خو گرم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بينوا را
ای دل بکوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد
.
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
دیدن روی تو را دیده جان می باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی ازین طرفه تر برانگیزد
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکر خارا
...