دلم در سینه قفلی بود محکم ... کلیدش بود در دریاچه ی غم
Printable View
دلم در سینه قفلی بود محکم ... کلیدش بود در دریاچه ی غم
مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر انديشه بسيار گشت
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن
از خانه صنع می پریدم
تا خانه صنع آفریدن
نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیای
منم و حریف و کنجی و نوای بینوایی
نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می
که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی
یکی آتشی بر شده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
کجا گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
-------------------------------------------
البته من تازه واردم اگه تکراری باشه ببخشین
کي اين شکر نعمت به جاي آورم
وگر پاي گردد به خدمت سرم؟
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است
---------- Post added at 05:22 PM ---------- Previous post was at 05:21 PM ----------
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانچی بپروردهاند
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
«هر ذره که بر روی زمینی بودست// خورشیدرخی، زهرهجبینی بودست// گرد از رخ نازنین به آزرم فشان// کین هم رخ و زلف نازنینی بودست»
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
دگر آنک این گرد گردان سپهر
همی نو نمایدت هر روز چهر
روشــن روان ِعاشق از تیـــره شـــب ننالد
دانــد که روز گـــردد روزی شب شبــانان
باور مکــن که من دســت از دامـنت بـدارم
شمـــــشیر نگـــــسلاند پیـــوند مهــربانان
چشــــم از تو بر نگیرم ور می کشد رقیـــبم
مشـــــتاق گل بســازد با خوی باغبــــانان
سعدی
نام تو داغی نهاد بر دل بریان من ........................ زلف تو در هم شکست توبه و پیمان من
شد دل بیچاره خون، چاره ی دل هم تو ساز ....... زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من
بی تو دل و جان من، سیر شد از جان و دل ........ جان و دل من تویی، ای دل و ای جان من
گر تو نگیری این دست، کار من از دست شد ..... زانکه ندارد کران وادی هجران من
بر در عشقت که دل داشت نهان از جهان ........... بر رخ زردم فشاند اشک دُر افشان من
نفخ صور امر است از یزدان پاک
که برآرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
مولانا
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذره ای آ ن ذره دارد شعله ها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
شمس تبریزی
از همگان بینیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
«درویش که می خورد، به میری برسد// ور روبهکی خورد به شیری برسد// گر پیر خورد جوانی از سر گیرد// ور زان که جوان خورد به پیری برسد»
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
«تا میناب ننوشی نبود راحت جان// تا نبافند بریشم، خز و دیبا نشود»
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
«برو در عشقبازی سربرافراز// به کوی عشق نام و ننگ درباز// کزین بهتر خرد را پیشهای نیست// وزین به در جهان اندیشهای نیست»
تا که شد در شهر معروف و شهیر
که او ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خام طبعی آن گدا
او از این خواهش نمی آمد جدا
مولانا
«اگر دل خوش بود میخوشگواراست// شراب تلخ در غم زهر مار است»
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند در گشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی اش پوشید دامان خدا
«از محبت، نار نوری میشود// وز محبت، دیو حوری میشود»
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
وانک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم ترا
آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد
وز بیم مسبب همه اسباب درآمد