چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد . . . . . من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ و فلك
Printable View
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد . . . . . من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ و فلك
تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد----------------اين قدر دانم كه از شعر ترش خون مي چكيد
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است آن چون
یکی را می دهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون
در مطبخ عشق تو کباب دل ما را ----------- لذت به از آن غمزهء خونخواره ندانست
من وصل یارم آرزو،او را به سوی غیر رو
نه من گنه دارم ،نه او،کار دل است این کارها
تو و طوبي و ما و قامت يار-----------------فكر هر كس بقدر همت اوست
نیمه ی تیره چشم تو،برده قرار و صبر و دل
دل به هوای دوست رفت،پای چرا مانده به گل؟
تا چو آن سادهء رمیده از دویی ------------- «این منم» گویم «خدایا یا تویی
صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صد ها شاخه را
گویند جواب ابلهان خاموشی ست
خاموش شدیم و ابلهان بس نکنند
تو كز محنت ديگران بي غمي-------------------------نشايد كه نامت نهند آدمي
خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود،کز ما خدا برگشته است
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه ------------ در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار [دوست]------------------------------چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
حقيقت انسان به آن چه اظهار ميکند نيست
بلکه حقيقت او
نهفته در آن چيزي است که از اظهار آن عاجز است
بنابراين اگر خواستي او را بشناسي
نه به گفته هايش بلکه به ناگفته هايش گوش فرا بسپار
می رمد سایـــه و در تـــیرگی ســرد سپهر ------------- شب فرو می کشدش همچو یکی قطره به کام
ماهی : که بر بام شکوه آمده است
آیینه ز دست تو ستوه آمده است
خورشید اگر گرم تماشای تو نیست
دلگیر مشو زپشت کوه آمده است
میروی و گریه می آید مرا .............. اندکی بنشین که باران بگذرد
در نگاه كساني كه پرواز را نميفهمندهر چه بيشتر اوج بگيري كوچكتر مي
شوي
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند----------------------وندر ان ظلمت شب آب حياتم دادند
چشمان مرا به چشمهايش گره زد
بر زندگيم رنگ غم و خاطره زد
او رفت ولي نه طبق قانون وداع
يكبار فقط به شيشه ي پنجره زد
درد دل سوخته را من دانم.................زان که خود بی دل و دل سوخته ام
همه سر گرم به تفریح و نشاط................... لیک من دیده بر او دوخته ام
ابر بارنده به دريا ميگفت :
من نبارم تو كجا دريايي
در دلش خنده كنان دريا گفت :
ابر بارنده تو خود از مائي
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود-------------------------آدم آورد در اين دير خراب آبادم
من گدا و تمنای وصل او هیهات ---- مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
تن آدمي شريف است به جان آدميت....................... نه همين لباس زيباست نشان آدميت
ترسم که به کعبه نرسی اعرابی ---- این ره که تو میروی به ترکستان است
ترسم که به کعبه نرسی اعرابی ---- این ره که تو میروی به قبرستان است:31:
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر میشود گا هی
دارنده چو ترکیب تبایع آراست ------ از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
با گام تو راه عشق آغاز شود
شب با نفس سپیده آغاز شود
با نام تو ای بهار جاری در جان
یک باغ گل محمدی باز شود
ما سر صدق به پای تو نهادیم و زدیم............... داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
جان چو پروانه به پای تو فشاندم که چو شمع.................. بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
نگو چنین و چنان دیر میشود گاهی
تا توانی دلی بدست آور ----- دل شکستن هنر نمی باشد
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را --------------------- دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
دانی که تمنای من از لعل لبت چیست ؟ آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
رفیق خانه و گرمابه و گلستان باش
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور--------------------------كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
ره عقل جز هيچ بر هيچ نيست .......... بر عارفان جز خدا هيچ نيست
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست ........... راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش