-
چه کنم که اسفناج نبود
يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچکس حاضر نمىشد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچکس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچوقت خدا عيبى را که دارند به روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مىکردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکىهاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني.
زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و بهاش گفت: ”مىدونى چيه؟ اينا اينجورى بىخبر پا شدهاند آمدهاند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخممرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسىاى درست کنم که از خوشمزگى انگشتهاشونو باهاش بخورن.“
شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينهاى درست کرد، گذاشت جلو ميهمانها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمانها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دستهايش را مثل اينکه هندوانهٔ گندهاى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:
”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلفهاى خودش را گرفت لاى انگشتهايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“
و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد!
-
چهل دروغ
يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. بههمين خاطر خواستگاران زيادى داشت. هر روز سيلى از خواستگاران مىآمدند و بدون نتيجه برمىگشتند. باز هم روز بهروز به خواستگاران افزوده مىشد. هرکس بهطريقى مىخواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت.
پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را بهجا مىآورد مىتوانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اينصورت جانش را هم از دست مىداد.
خواستگاران زيادى از راههاى دور و نزديک آمدند و دروغهاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضىها بهجاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضىها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغهاى آنها مثل زنجير بههم پيوسته، مربوط نبود دروغهاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شدهاى بود که هيچ تکهاش با تکهٔ ديگرش جور درنمىآمد.
روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ”چه دختر زرنگي! لنگهاش شايد در دنيا پيدا نشود!“
دختر پادشاه با اسب بهدنبال آهوئى مىتاخت. او آنقدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، بهخود آمد و گفت: ”اى والي! خوابم يا بيدار؟ ...“ بعد در گوشهاى نشست و به فکر فرو رفت.
مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعاتهاى روز و شب بهشرط پادشاه فکر مىکرد تا راه چارهاى براى آن بيابد.
چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ”هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.“
سرانجام در يکى از روزها، گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد.
پادشاه که در اين مدت به دروغهاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغهاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچکدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ”اى چوپان! چى از من مىخواهي؟“
چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينهاش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ”اى پادشاه! آمدهام، بختم را بيازمايم.“
- از چى حرف مىزني؟
- شنيدهام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مىتواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيدهام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمىخواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.“
پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پورهاى بهسر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود.
پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خندهاش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خندهاش را به زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ”اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مىداني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگوئى در غير اينصورت، جانت را از دست خواهى داد.“
چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ”پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.“
پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغهايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرفهايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.“
پادشاه گفت: ”چه خواهشي؟“
چوپان گفت: ”خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.“
پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ”دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مىزني؟ مگر عقلت را از دست دادهاي؟ تو مگر مرا بچه حساب کردهاي؟“
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مىگويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرفهاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرفهايم گوش بدهيد.“
پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ”اى چوپان نادان! تو مىخواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!“
در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ”پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بستهايد، ولى اجازه بدهيد حرفهاى خواستگاران را من هم گوش کنم.“
پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.
- قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد ...
از حرفهاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مىخنديد. حرفهاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بىصبرانه منتظر بود که چوپان حرفهايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرفهايش ادامه داد:
- ... ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوىها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بىآب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهىها مرده بودند و سومى هم بىجان بود. ما ماهى بىجان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانهها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى سقف سه تا ديگ پيدا کرديم. دو تا از ديگها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سهپايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بىجان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سهپايهاى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مىشد، اما موقع خوردن سفتتر از چرم چارق بود. ما آنقدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکمهامان مثل جوال باد کرد و گردنهامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم.
خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرفهاى چوپان گوش مىداد ناخودآگاه فرياد کشيد ”ساکت!“ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغهايش ادامه داد:
- روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بىته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمههايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخوردهام قهر کرده رفته بود. براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى درهاى رفتم و جوالدوزى را از يقهام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخوردهام در آن سوى دريا، مشغول شخمزدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کرهاش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم. ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کردهام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همانطور که مىرفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطىکردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرفهايم دروغ بوده!!
وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرفهاى چوپان مىخنديدند و با تکان دادن سر حرفهاى چوپان را تائيد مىکردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد:
- ساکت!
- همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ”چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!“
پادشاه که فکر نمىکرد چوپان به اين زيبائى دروغ بههم پيوسته بگويد و دلش نمىخواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ”زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.“ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمىکند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ”پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زادهشدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمىکند.“
پادشاه داشت از ناراحتى مىترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ”من تنها يک کلمه مىگويم.“ بعد فرياد کشيد: ”جلاد“
در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.
دختر که ديد اوضاع دارد خراب مىشود، رو به پدر کرد و گفت: ”پدر جان! ديدى که چوپان شرط را بهجاى آورد. من هم دروغهاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به عقد چوپان درآورى چون لايقتر و عاقلتر از او کسى تا بهحال سراغ ندارم.“ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانهروز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سالهاى سال با عدالت پادشاهى کرد.
-
چُندرآغا (چغندرآقا)
چندرآغا، خيلى کودن و سر بههوا بود. روزى زنش او را براى خريد ديگ به شهر فرستاد. چندرآغار رفت ديگ را خريد و برگشت. زنش پرسيد: اندازه نمک ديگ را پرسيدي؟ مرد به شهر برگشت و از فروشندهٔ ديگ اندازه آن را پرسيد. مرد يک مشتش را بهصورت نيمه باز به او نشان داد و گفت: اينقدر، بعد دست ديگرش را بههمان صورت نگه داشت و هر دو مشت نيمهباز را به چندرآغا نشان داد و گفت: يا اينقدر. چندرآغا براى اينکه اندازه نمک فراموشش نشود، راه مىرفت گاه يک مشت و گاه هر دو مشتش را باز و بسته مىکرد و مىگفت: يا اينقدر يا اينقدر. در همين حال رفت تا رسيد به جائى که داشتند خرمن مىکشيدند. حرفهاى چندرآغا را که شنيدند ناراحت شدند و فکر کردند که اندازهٔ خرمن را مىگويد. اين بود که کتک مفصلى به او زدند. چندرآغا از آنها پرسيد: پس من چه بگويم؟ آنها گفتند بگو خدا زياد کند. خدا برکت بدهد! چندرآغا در حالىکه با خود گريه مىکرد: خدا زياد کند. خدا برکت بدهد. به راه افتاد. رفت تا رسيد به جائى که داشتند مردهاى را دفن مىکردند. عزادارها تا حرفهاى چندرآغا را شنيدند او را گرفتند زير کتک. چندرآغا گفت: پس من چه بگويم؟ گفتند بگو: خدا روز بد ندهد، خدا رحمتش کند! چندرآغا راه افتاد و آنچه را به او ياد داده بودند بلندبلند تکرار مىکرد. تا رسيد به جائىکه عروسى بود.
صاحبان مجلس عروسى از حرفهاى چندرآغا ناراحت شدند و او را انداختند زير کتک و حالا نزن و کى بزن. چندرآغا بعد از اينکه کتکها را خورد پرسيد: پس من چه بگويم؟ گفتند: بايد برقصي، شادى کني، مبارکباد بگوئي! چندرآغا، رقصکنان و مبارک بادگويان از آنجا دور شد. رفت تا رسيد به يک شکارگاه. صياد در کمين چند شکار، که در حال چرا بودند، نشسته بود. با سر و صداى چندرآغا، شکارها فرار کردند. مرد شکارچى از کمينگاه خود بيرون آمد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: پس من چهکار بايد کنم؟ شکارچى گفت: بايد آهسته رد شوى و خودت را پشت سنگها پنهان کني. چندرآغا همانطور که مرد مىگفت راه مىرفت. به جائى رسيد که مردى داشت اسبى را رام مىکرد، اسب تا چندرآغا را به آن حال ديد رم کرد و مرد را به زمين انداخت. مرد بلند شد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: چه بايد بگويم؟ مرد گفت: بگو هي، هى راست، راست و راه خودت را راست بگيرى و بروي. چندرآغا راه خودش را راست گرفت و رفت و بههمين صورت از روى کتاب و دفتر شاگردان مکتب خانه رد شد.آنجا هم کتک خورد.
به جائى رسيد که چند زن داشتند شنا مىکردند، زنها بيرون آمدند و چندرآغا را زدند. چندرآغا پرسيد: چهکار بايد بکنم؟ گفتند: بايد از دور آرام آرام رد بشوي، چندرآغا داشت از کنار آبادى آرام آرام رد مىشد، که عدهاى او را گرفتند به باد کتک. چرا که سينهريز دختر حاکم گم شده بود و هرکس از آبادى دور مىشد، مىگرفتند و مىزدند. هرچه چندرآغا مىپرسيد: پس چه بگويم؟ آنها مىگفتند: اين طرفتر. چندرآغا رفت تا رسيد به خانهاش در زد. زنش چند بار پرسيد: کيست؟ شلغمي، بزي، کلمي، و چندرآغا مىگفت: اين طرفتر. عاقبت زن پرسيد: چغندرى و مرد گفت: خودشه. زن تا در را باز کرد شوهرش را خونين و مالين ديد. وقتى ماجرار را فهميد، دو دستى بر سر او زد و گفت: ”خاک بر سرت که عرضه خريدن يک ديگ هم نداري!“
-
حاتم طائى
در زمان قديم سلطانى بود به نام حاتم طائي. يک روز وقتى از شکار برمىگشت ديد جوانى مثل ماه شب چهارده، توى بيابان در خاک مىغلتد و ناله مىکند. رفت بالاى سر او و پرسيد: چه شده؟ جوان گفت: براى چه مىپرسي؟ گفت: مىخواهم کمکت کنم. جوان گفت: اى برادر عزيز، من پسر سلطان شام هستم. يک روز عکس دختر بازرگانى را ديدم و عاشق او شدم. دست از تاج و سلطنت شستم و به خواستگارى او آمدم. ديدم هزارهزار مثل من خاکسترنشين دارد. دختر از خواستگارها سؤالهائى مىپرسد که هيچکس نمىتواند جواب دهد. حاتم گفت: بلند شو اى جوان! من بهخاطر خدا به تو کمک مىکنم. بعد جوان را که اسم او احمد بود، از روى خاک بلند کرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حرکت کردند به سمت شهر شاهآباد وارد شهر شاهآباد که شدند غلامان ملکه آنها را به مهمانخانه بردند. هرکس وارد آن شهر مىشد، غلامان به او غذا و بعد يک بشقاب زر مىدادند. حاتم و احمد وقتى وارد مهمانخانه شدند، گفتند ما غذا نمىخوريم، زر هم نمىخواهيم.
خبر براى ملکه بردند که دو نفر آمدهاند نه غذا مىخورند و نه زر مىگيرند. ملکه آنها را خواست و از پشت پرده علت کار آنها را پرسيد. حاتم گفت: ما خواستگار هستيم و تا شما قول ازدواج به ما ندهيد دست به سفره نمىزنيم. دختر گفت: من يک سؤال دارم هرکس جواب سؤالم را بدهد من از آن او هستم. حاتم قبول کرد که جواب سؤال او را پيدا بکند. قرار شد بعد از ناهار، ملکه سؤال خود را بويد. وقتى ناهار را خوردند دختر گفت: شخصى هست که روزى سهبار فرياد مىکشد: ”يک بار ديدم بار ديگر هوسه“ ببينيد چه ديده که اين را مىگويد. حاتم گفت: بسيار خوب، من مىروم. احمد پيش شما باشد. من بهخاطر خدا به او قول دادهام دست شما را در دست او بگذارم. دختر گفت: تا زنده است در مهمانخانه من از او پذيرائى مىشود. احمد اتاقى در کاروانسرا اجاره کرد و موقع غذا خوردن به ميهمانخانه مىرفت. روزى پنج اشرفى هم پول به او مىدادند. حاتم از دروازهٔ شهر بيرون آمد بعد از دو شبانهروز راهپيمائى رسيد بهجائى که ديد، گرگى آهوئى را شکار کرده، آهو به او التماس مىکند که: بچههايم گرسنه ماندهاند، به من رحم کن.
حاتم به گرگ نهيب زد که: مگر از خدا نمىترسي؟ گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم تو شکم مرا سير مىکني؟ حاتم گفت: بله. گرگ، آهو را رها کرد. بعد به حاتم گفت: من گرسنهام. حاتم گفت: من اينجا گوشت ندارم از کجاى بدنم ببرم بدهم تو بخوري؟ گرگ گفت: از رانت. حاتم کارد کشيد و قستى از ران خود را بريد و انداخت جلوى گرگ. او هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بيهوش شد در اين موقع دو تا شغال نر و ماده آمدند. نره گفت: اين حاتم طائى است آن گرگ و آهو هم اجنه بودند، مىخواستند کارى کنند که حاتم به دست خودش خودش را ناکار کند. شغال نر به شغال ماده گفت: تو باردار هستي، همينجا بمان تا من بروم دواى درد حاتم را که مغز طاووسى در مازندران است بياورم. شغال نر تا شب خود را به مازندران رساند، کله طاووس را کند و فردا ظهر خود را به حاتم رساند. مغز کله طاووس را درآورند و روى زخم حاتم گذاشتند.
بعد از ساعتى حاتم به هوش آمد ديد يک جفت شغال بالاى سر او ايستادهاند تا آفتاب روى او نتابد حاتم به آنها گفت: من چطور محبتهاى شما را جبران کنم؟ شغال نر گفت: اين دور و بر چند تا کفتار هست که هروقت خدا به ما بچه مىدهد، مىآيند و آنها را مىخورند. حاتم گفت: مرا پيش آنها ببريد شايد کارى کردم که آنها ديگر به بچههاى شما دست نزنند. حاتم را بردند جائى که کفتارها بودند. حاتم به کفتارها گفت: من از شما خواهش مىکنم که بچههاى اين شغال را نخوريد. گفتند: پس ما براى غذايمان چهکار کنيم شغال نر به پشت سر حاتم ايستاده بود گفت: ما خوراک دوماه شما را به گردن مىگيريم. کفتارها قبول کردند. حاتم با شغالها وداع کرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. توى بيابان چيزى براى خوردن پيدا نمىشد. در اين موقع پيرمردى با ريشسفيد پيدا شد. يک کوزه آب و يک قرص نان در دست داشت آنرا به حاتم داد و بعد گفت: قدرى که جلوتر رفتى مىرسى به يک دوراهى هر دو راه به کوه قاف مىرسد راه دست راست نزديک اما پر از خطر است. راه دست چپ دور اما بىخطر است. حاتم از راه دست راست رفت. يک وقت ديد يک گله خرس دور او را گرفتند. خرسها حاتم را بردند. پيش پادشاه خودشان.
خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنيدهام که جز حاتم طائى کسى از آدميزاد اينجا نمىآيد. براى حاتم غذا بياوريد. رفتند براى حاتم چند تا سيب و گلابى آوردند. بعد پادشاه خرسها گفت: اى حاتم من دخترى دارم که تا به حال کسى را لايق همسرى او نيافتهام، مىخواهم او را به زنى به تو بدهم. حاتم گفت: آخر من چطور با يک خرس عروسى کنم؟ شاه غضبناک شد و دستور داد او را به بند بکشند. بعد از يک هفته باز شاه خرسها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را ديد. بالاتنه او مثل آدميزاد و پائينتنه او مثل خرس بود. باز حاتم قبول نکرد. او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پيرمرد را در خواب ديد. پيرمرد گفت: اى حاتم هيچ چارهاى ندارى جز عروسى با دختر خرس. تو قبلو کن بقيه آن با من.
بعد از يک هفته باز پادشاه خرسها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم پذيرفت. يکماه گذشت.حاتم کمکم دختر را راضى کرد که پدر او به او رخصت رفتن بدهد. دخترخرس گفت: قول بده که دوباره برگردى پيش من. حاتم قول داد. دختر پيش پدر او رفت و رضايت او را گرفت. بعد يک مهره از گردنبند او درآورد و داد به حاتم و گفت: اى حاتم اين مهره را پيش خودت نگهدار، تو را از زهر جانوران و آتش و دريا حفظ مىکند. شاه هم عصائى به او داد و گفت: اگر در دريا بيفتى اين عصا تو را مثل کشتى به هرجا بخواهى مىبرد. حاتم رفت و رفت تا رسيد به يک چشمه آب ديد رختخوابى لب چشمه انداختهاند اما کسى پيدا نيست.يک وقت ديد جوانى آمد و به حاتم سلام کرد و پرسيد: تو کى هستى و کجا مىروي؟ حاتم قصهٔ خود را تعريف کرد. در اين موقع يک نفر که دو کاسه شيربرنج و دو قرص نان در دست داشت پيدا شد. جوان و حاتم غذا را خوردند. بعد جوان به حاتم گفت: يک مقدار که جلوتر رفتى مىرسى به دوراهي. راه دست راست دور اما بىخطر است. راه دست چپ نزديک است اما هم دريا در جلوى راهت قرار دارد و هم خطر!
حاتم آمد تا رسيد سر دوراهي. از دست چپ رفت. از دور شعله آتش ديد، رفت جلو ديد اژدها است و از دهان او آتش بيرون مىآيد. اژدها حاتم را بلعيد. مدت دو شبانهروز در شکم اژدها بود و از بس آنجا راه رفت دل و رودهٔ اژدها را له کرد. اژدها ديد غذائى که خورده هضم نمىشود، دل و روده او هم دارد له و لورده مىشود، حاتم را استفراغ کرد و بعد پا گذاشت به فرار. حاتم رفت لب دريا لباسهاى خود را کند که بشويد ناگهان يک دست از توى دريا بيرون آمد و گريبان او را گرفت، لباسهاى خود ار هم با دست ديگر برداشت و حاتم را کشيد توى دريا. به ته دريا که رسيد دست او را برد توى يک باغ که نازنينى آنجا نشسته بود. نصف تن او آدم و نصف ديگر او ماهى بود گفت: سلام حاتم. چند روز است که منتظر تو هستم بنابر گفتهٔ بزرگان ما، تو بايد دو روز پيش مىرسيدى بنشين و غذا بخور. وقتى غذا خوردند، دختر گفت: مرا براى خودت عقد کن. حاتم امتناع کرد. دختر گفت: مىخواهى بگويم هر تکه گوشتت را يکى ببرد. حاتم ناچار پيشنهاد دختر را قبول کرد. سه روز آنجا بود. عبد به دختر گفت: براى انجام کارى اينهمه خطر را به جان خريدهام و بايد بروم. دختر گفت: اگر قول مىدهى که برگردى پيش من قبول مىکنم. حاتم قول داد. بعد دختر حاتم را پشت خود نشاند و رساند به آن طرف دريا و گفت: همين راه را که بر وى مىرسى به کوه قاف. حاتم دو روز در راه بود تا رسيد به پاى کوه ديد آنجا چشمه آبى است و درختهاى سبز قشنگ دورش.
پيرمرد درويشى آنجا نشسته بود. حاتم سلام کرد. درويش جواب سلام او را داد. گفت: به چه جرأت و قدرت و براى چه کارى اينجا آمدهاي؟ حاتم گفت: به قدرت خدا آمدم تا بدانم صدائى که مىگويد: ”يکبار ديدم بار ديگر هوسه“ چيست؟ درويش گفت: اما جان به در نمىبري. يک وقت حاتم ديد از جانب غيب سفرهاى پهن شد و طعام حاضر شد. نشستند به شام خوردن. صبح درويش به حاتم گفت: هرچه مىگويم خوب گوش کن و انجام بده وگرنه تا ابد در طلسم مىماني. از اين کوه کمى که بالا رفتي، يک نازنين دختر از آب بيرون مىآيد. دست تو را مىگيرد و مىکشد توى باغ، وارد آن باغ که شدى به اندازه هزار تا دختر دور تو را مىگيرد هرکدام يک جور غمزه مىآيد اگر به هيچکدام اعتناء نکردى قصرى جلوى نظرت نمودار مىشود. وارد قصر مىشوي، تختى از زبرجد آنجا گذاشتهاند. عکسى به ديوار است يک دختر توى آن عکس است که يک تاج از ياقوت سرخ به سر او است. پايت را روى تخت مىگذاري. عکس مىشود يک دختر. مىآيد جلوى تو و دست به سينه مىايستد. يک نقاب هم روى صورت او انداخته. هروقت تماشا کردن تو تمام شد دست او را مىگيرى و مىرسى به آن جائىکه مىخواهى و آن شخص را مىبيني. اگر تا ده سال هم به او دست نزنى او همانطور مىايستد.
حاتم دست پيرمرد را بوسيد و با او وداع کرد و راه افتاد. همانطور که پيرمرد گفته بود رفتار کرد. تا جائىکه عکس تبديل به دختر شد و آمد جلوى حاتم ايستاد. حاتم نقاب چره او را کنار زد و ديد اگر تمام نقاشان عالم جمع شوند حلقه يک چشم او را نمىتوانند بکشند. سه روز حاتم محو تماشاى دختر بود شبها چراغ از جانب غيب روشن مىشد و نازنينان مىآمدند شروع مىکردند به رقصيدن.
روز سوم حاتم به خودش گفت: اگر يک عمر هم بنشينى از تماش کردن سير نمىشوي. احمد بيچاره هم در غم فراق مانده است. دست دختر را گرفت، در اين موقع يک نفر از زير تخت بيرون آمد و لگدى به حاتم زد که: اى خيرهسر چه مىکني؟ حاتم بيهوش شد.
وقتى به هوش آمد ديد در يک بيابان بىآب و علف افتاده، صدائى به گوش او خورد: ”يک بار ديدم، بار ديگر هوس است“. رفت دنبال صدا. دو شبانهروز راه مىرفت تا رسيد به جائىکه پيرمردى نشسته بود لب جو و ناله مىکرد. سلام کرد و گفت: اى پيرمرد چه ديدى که بار ديگر هوس است؟ پيرمرد گفت: من عاشق دخترى بودم. او از من بيضه مرواريد خواست. دنبال آن تا کوه قاف آمدم که يک دفعه نازنينى مرا به باغى کشيد. هزاران هزار نازنين دور مرا گرفتند و هرکدام يک جور غمزه آمدند. من به طرف يکى از آنها دست دراز کردم که يکدفعه دختر که توى عکس بود و تاج ياقوت بر سر داشت جلو آمد و يک کشيده به گوش من زد و گفت: دور شو! هفتسال بيهوش بودم، وقتى به هوش آمدم خود را در اين بيابان ديدم، هرچه مىگردم راهى پيدا نمىکنم. حاتم گفت: اگر قول بدهى که ديگر دست به آن نازنينان دراز نکنى من تو را به آنجا مىبرم. حاتم او را برد به باغچه. گفت: اين همانجائى است که آن نازنين از توى دريا بيرون مىآيد و تو را مىبرد. پيرمرد از او تشکر کرد. حاتم با او وداع کرد و راه افتاد آمد تا رسيد لب دريا، ديد دخترماهى آنجا نشسته. به او گفت: من بايد بروم نشانى خود را مىدهم اگر خواستى در خشکى زندگى کنى بيا پيش من. دخترماهى قبول کرد با هم وداع کردند و حاتم راه افتاد تا رسيد پيش جوان درويش يک شب پيش او ماند. بعد راه افتاد تا رسيد به دخترخرس.
يکماه پيش دخترخرس ماند. هنگام عزيمت گفت: اگر خواستى ميان آدمها زندگى کنى قاصد مىفرستم که پيش من بيائي. دختر قبول کرد. حاتم از او خداحاظى کرد سر راه کفتارها را ديد که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسيد به شغالها يک شب پيش آنها ماند. ديد سه چهار تا بچهشغال هم آنجا است. از اينکه بچهدار شده بودند خوشحال شد. با آنها هم وداع کرد آمد تا رسيد به شاهآباد احمد را در کاروانسرا پيدا کرد با هم رفتند پيش ملکه. ملکه از پشت پرده به حاتم گفت: من همان روز اول مىخواستم امر شما را انجام دهم اما بهخاطر مردم نتوانستم. چون عهد کرده بودم که مرد اختيار نکنم. حالا من از آن تو هستم. حاتم ملکه را بخشيد به احمد. هفت شبانهروز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دخترخرس و دخترماهي، آنها هم آمدند.
-
حاجىخسيس
در زمانهاى قديم، حاجىخسيسى بود. روزي، يکدست کلهپاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کلهپاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کلهپاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کلهپاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت:
ـ آتش مىخواهم، يک کُله آتش بده!
زن حاجى هم يک کله آتش به او داد.
زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت:
ـ قدرى ديگر آتش بده!
زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سهباره بازگشت. زن حاجى اينبار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کلهپاچه گرفته است و بيخودى اتش مىخواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کلهپاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد.
ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کلهپاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد:
ـ يک پاچه چه شده؟
زن او جواب داد:
ـ من خوردم.
حاجى گفت:
ـ پس من هم مُردم!
دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد:
ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو!
حاجى گفت:
ـ آن يکى پاچه کو؟
زن گفت:
ـ من خوردم
حاجى گفت:
ـ پس من هم مردم!
و افزود:
ـ همسايهها را خبر کن که مرا دفن کنند.
زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايهها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند:
ـ چه خبر شده؟
زن حاجى گفت:
ـ حاجى مرد!
تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت:
ـ چون من زن تنهائى شدهام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم!
سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايهها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت:
ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم!
حاجى جواب داد:
ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمىآيم.
روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت:
ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون!
حاجى پرسيد:
ـ پاچه را آوردي؟
زن گفت:
ـ نه!
حاجى گفت:
ـ پس مردم!
از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرفهاى چينى داشت از قبرستان گذر مىکرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينىها شکست.
بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت:
ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست!
ياران ديگر بازرگان گفتند:
ـ راست مىگويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم!
تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد:
ـ پاچه را آورديد؟
بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرفهاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اينبار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد.
-
حاجىزاده و رفقاى بدلى
يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مىکرد که باباجان با اين جوانها بازى نکن، پولتو تو شکم اينها نکن، برو خودت فکر کاسبى کن، پسره به خرج او نمىرفت. آمد و به عروس خود نصيحت کرد گفت: عروسجان، مىدونم بعد از من اين پسرهاى اصفهان اين پسر منو پولشو مىبرن. مقصود اگر اين يه روز گدائى افتاد، عرصه به او تنگ شد، خواست خودشو بکشه، به او بگو: اين حلقهاى که وسط اطاقه يه طناب به آن بيندازه، خودشو خفه کنه. عروس گفت: بسيار خوب.
پدر مُرد، جوونهاى اصفهان جمع شدند، برادر برادر رو بستن به کون پسره، نعشو بلند کردند. سوم ختم پدر که واگذارشد، عوض اينکه پسرو ببرن تو حجره جاى پدر او گفتند: برادر حالا نمىخواد برى در حجره، نحالا ميرى تو فکر و خيال! دست حاجىزاده را گرفتند، وارد باغ شدن.
بساط مشروبو آوردند جلو، به حاجىزاده اصرار کردند: بخور! حاجىزاده گفت: نمىخورم، من تا حالا نخوردم. گفتند: بخوره تا حالا نخوردى از ترس حاجىآقا بود، حالا بخور! اونوقت غلام او آمد، گفت که خانم مىگه: نمياي؟ گفت: برو به او بگو نه نميام. برو در حجره دويست تومن وردار بيا، تو روزا برو حجره بهجاى من بنشين!
مدت ششماه اينها حاجىزاده رو تو باغ نگه داشتند. هى غلام پول آورد، اينها خرج کردند. تا غلامه آمد گفت: ديگه هيچى نيست. گفت: برو اسبابخانه بفروش! گفت: حاجىزاده پيش از اينکه تو بگى همهرو فروختم. گفت: برو در حجره يه چيزى بيار! گفت: حجره ديگه هيچى نداره. حاجىزاده رو کرد به رفقا، گفت: يه روز شما کار و راه بيندازين. يکى آنها بلند شد، رفت بره گوشت بگيره، يکى آنها پا شد، رفت اسباب مزه براى مشروب بگيره.
يه ساعتى که گذشت دير کردند. يکى آنها بلند شد ببينه اون که نون رفته بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد رفت، ببينه اون که رفته شراب بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد گفت: برم ببينم اين پدرسوخته که رفت ماست و خيار بگيره اينکه اين دمه، چطور شد؟ هشت نفر اينها رفتند، موند دو نفر آنها. اين دو نفر هم رو کردند، گفتند: حاجىزاده بگريم دراز بکشيم، انيها که رفتد ما رو تو خمارى گذاشتند. حاجىزاده گرفت دراز کشيد تا اين خوابش برد، او دو تا هم قاچاق شدن.
حاجىزاده يه چرتى زد و پا شد، ديد اينها هم نيستند، گفت: پاشيم بريم خانه ببينيم زنيکه چيزى ميزى داره ما بخوريم؟ وقتى بلند شد بياد بره باغبون دم در جلوشو گرفت، گفت: کرايه بده! گفت: خيلىخوب، حالا من مىرم برات مىدم بيارن. گفت: من اينها رو نمىدونم، کت و شلوار تو اينجا بذار گرو! کت و شلوارشو کند، داد به باغبون يه تا پيراهن زيرشلوارى آمد خانه.
آمد، ضعيفه پاشنه فُحشو کشيد به جون او، ديد خير ضعيفه خيلى فحاشى مىکنه از در گذاشت آمد بيرون. يکى از دوستهاى اهل بازار به او برخورد، گفت: فلانى به تو من دارى بده من؟ پنجهزارشو گذاشت تو جيب خود، پنجهزارشو هم نون و کباب خريد، برد براى رفقا آمد در باغ، هرچه در زد، ديد کسى اعتناء نمىکنه، درو وا نمىکنه. اين نونو کبابو گذاشت زمين، از سوراخ راه آب رفت تو و دستشو بلند کرد، دتمال نون و کبابو ورداره ديد نيست، سگ بلند کرده. آمد وارد باغ شد، رفقا نشستند، گفتند: حاجىزاده کجا رفتى دستت خاليه که؟ گفت: والله من رفتم تو خانه با زنيکه يک و بدو شد، آمدم بازار يه تومن از يکى قرض کردم، نون و کباب خريدم .گفت: پس کو نون و کبابت؟ گذاشتم زمين از راه آب بيايم، سگ پدرسوخته بلند کرد. گفت: بين پدرسوخته چه مىگه، دستمالو سگ بلند کرد ببين چهجور مردم شارلتان هستند و پدرسوخته. پاشو برو ولالا مىدم پدرتو دربيارن! حاجىزاده بلند شد از باغ آمد بيرون.
وقتىکه وارد خانه شد، زن او به او گفت: مىدونى چيه؟ گفت: ها. گفت: چکار کنم؟ گفت: يا منو طلاق بده يا مردشو برو کارى پيدا کن. تو هستى و اين خانه. اين خانهرو من گرو گذاشتم. گفت: ”پس حالا موقعى هست که خدمو راحت کنم.“ بلند شد، چاقو بکشه خودشو راحت کنه، زن او گفت: ”نه امروز تو رو پدرت خبر داشت، پاشو طناب بناز به اين حلقه خودتو خفه کن!“ پسر بلند شد و طناب انداخت به حلقه و چارپايه گذاشت زيرپاش، خودشو خفه کنه، حلقه کنده شد. پولها سرازير شد. به اندازه سرمايه تاجر طلاى سکه زرد ريخت پائين. پسر بلند شد از جا و زمين رو سجده کرد. بعد گفت: ”بميرم پدرجون براى تو که اندوخته براى من کرده بودى و امروز منو به خواب ديده بودي.“
فردا صبح در حجره را وا کرد و اونچه لزومات در حجره بود، خريد و در حجره گذاشت اثاثيه خانشو درست کرد. يار و رفقا فردا که از تو بازار رد شدند، ديدند يارو حجرهاش مرتب، جنس او حاضر، غلام دست به سينه وايستاده. اين يکى در اومد به اون يکى گفت: ”ديدى اين هنوز تمام نشده بود؟ تو نگذاشتي.“ بههر جهت سرشونو انداختند پائين و رفتند، خجالت کشيدند. يه مدتى عبورشونو از راه اون بريدند.
روز جمعه شد. رفيقها آمدند، همه خوشحال که حاجىزاده رو حالا ورمىدارن مىبرن گردش. قليون آورد براى اين، بنا کرد کشيدن. تا کشيد سر قليونو ورداشت، اونهم کون قليونو بلند کرد و برد. حاجىزاده همش پکر نشسته بود و فکر مىکرد رفقا گفتند: حاجىزاده چته، امروز همش پکري، فکر مىکني؟ گفت: ”والله تو فکرم امروز خانهٔ ما اون تخته کُلُفته رو مىبينى رو آبانبار افتاده، خانهٔ ما امروز روى اون گوشت خورد کرد، گربه اينو ورداشته بود به دندون مىکشيد. اين تخته بزرگو از نردبان مىبرد بالا. اين يکى گفت:حاجآقا عجيب نيست، گوشته، گربه به گوشت خيلى علاقه داره، به دندون کشيده ببره، به خيال او گوشته. حاجىزاده سر زانو نشست، گفت: فلان فلانشدهها، تخته به اين بزرگى رو گربه مىبره اما يه دستمال که يه نون و پنج سير کباب توش باشه، سگ نمىبره؟ پاشيد، امتحان خودتونو دادي.
-
حسنخرک
يک حسنخرکى بود، مادر خود را خيلى اذيت مىکرد. يک روز آمد پيش مادر خود و گفت: من شولى (يک نوع آش و شله است که با سرکه مىخورند ”از زيرنويس قصه“) مىخوام. مادر او گفت: من سرکه ندارم. حسن گفت: تو شولى بپز. خاله سرکه زياد دارد. مىروم و از او مىدزدم. مادر او با او مخالفت کرد. اما حسن سر مادر خود داد کشيد: بلند شو شولى بپز. خودش از خانه بيرون رفت تا سرکه بدزدد. بين راه شغالى او را ديد پرسيد: حسنخرک کجا مىروي؟ حسن گفت: مىروم خانه خالهام سرکه بدزدم. شغال گفت: مرا هم ببر. حسن گفت: بيا روى کون من بنشين. شغال روى کون حسن نشست. رفتند تا کلاغى آنها را ديد و همراه آنها شد، بعد از آن يک عقرب و يک سگ هم با آنها همراه شدند. حسن گفت: عقرب توى قوطى کبريت خاله بنشيند، وقتى خاله خواست کبريت روشن کند، دست او را نيش بزند شغال توى کفش خاله کار بد کند تا خاله کمى معطل شود. کلاغ م لببام بنشيند وقتىکه خاله سر بالا کرد با خدا درد دل کند، توى دهن او فضله بيندازد. سگ دم در زيرزمين خانه خاله مىخوابد. تا وقتى خاله خواست توى زيرزمين برود پاى او را گاز بگيرد.
حسن کار همه را معلوم کرد. نيمهشب بود که به خانه خاله رسيدند. هرکدام به محل تعيين شده رفتند. حسنخرک هم رفت توى زيرزمين. تا خواست در خمره سرکه را بلند کند، سر و صدا شد. خاله بيدار شد، رفت کبريت را بگيراند، عقرب دست او را نيش زد. خواست کفش بپوشد، ديد کثيف است، حالش بههم خورد پاى برهنه رفت توى حياط. سر بلند کرد کلاغ توى دهان او فضله انداخت. رفت دم زيرزمين سگ پاى او را گاز گرفت. حسنخرک از فرصت استفاده کرد و با دوستان خود فرار کردند. سرکه را به خانه برد. شولى حاضر بود. مادر کلاغ و عقرب و سگ و شغال را که ديد از رفتار حسنخرک خيلى عصبانى شد. يک مقدار شولى توى دوره (کوزهٔ دهانگشاد سفالى و لعابدار ”از زيرنويس قصه“) ريخت و پهلوى کلاغ گذاشت توى دو تا کاسه شکسته هم براى سگ و شال شولى ريخت، کلاغ سر خود را توى دوره کرد، کله او نگير کرد، زد و ظرف را شکست، اما گردن دوره به گردن او ماند. مادرحسن، شغال و سگ را از خانه برون کرد. حسنخرک کلاغ را برداشت و از خانه بيرون رفت. مادر او سنگ سياهى دنبال او انداخت و گفت: برو ديگر نمىخواهم ببينمت.
حسنخرک کلاغ را بغل زد و رفت به طرف دهِ نزديکيکه خانه يکى ديگر از خالههاى او آنجا بود. کلاغ به او گفت: حلقه را از گردن من دربيار تا بتوانم پرواز کنم. حسن گفت: به شرط آنکه هميشه همراه من باشى و هروقت دست به پهلوى تو زدم قاقار کني. کلاغ قبول کرد. حسن حلقه را از گردن کلاغ بيرون آورد. رفتند تا رسيدند. خاله از ديدن حسن خوشحال شد. مردى هم پهلوى خاله پشت منقل چاى نشسته بود. حسنخرک خيال کرد شوهرِ خاله است. خاله خيلى به مرد مىرسيد و بهترين خوراکها را پيش مرد گذاشته بود. نيمساعتى گذشت. صداى در آمد خاله دستپاچه شد، مرد را فرستاد زير يک تغار بزرگ، خوردنىها را جمع کرد. مردى سياهسوخته و زحمتکش وارد شد. حسنخرک فهميد که اين مرد شوهرِ خاله او است تصميم گرفت از خاله انتقام بگيرد. زن مقدارى نان و پياز آورد و جلوى مرد گذاشت. حسن دستى به پهلوى کلاغ کشيد. کلاغ غارغار کرد. شوهرخاله پرسيد: کلاغ چشه؟! حسن گفت: مىگويد چرا ان مرد زير تغار بايد پولوخورش بخورد و اين مرد نان و پياز. مرد تعجب کرد. حسن گفت: بلند شو زير تغار را نگاه کن. شوهرخاله که خيلى پخمه بود تا آمد بلند شود، خاله مرد را از زير تغار بيرون آورد و بالاى پشتبام پنهانش کرد. شوهرخاله تغار را بلند کرد کسى را نديد. ديگر چيزى نگفت و رفت خوابيد.
صبح حسنخرک ديد خاله رفت پيش آن مرد مقدارى خوردنى و يک مقدار ارزن به او داد و گفت: بلند شو برو سر کارت، راه را با اين ارزنها نشان بگذارد تا من رد آن را بگيرم و پيش تو بيايم. و برايت غذاى خوب بياورم. حسن اين حرفها را شنيد، شوهرخاله هم از خواب بيدار شد. حسن زودتر از شوهرخاله بيرون رفت، راهى را که آن مرد با ارزن نشان گذاشته بود، پاک کرده بعد راهى را که به زمين شوهرخاله مىرسيد ارزن ريخت. نزديک ظهر زن غذائى را که پخته بود، برداشت و رد ارزنها را گرفت و رفت و يکدفعه خود را پيش شوهر خود ديد. فهميد که اينکار را حسنخرک کرده چيزى نگفت. عصر آن مرد آمد از زن گله کرد. زن گفت، فردا توى راه کاه بريز. حسن که زودتر از کار برگشته بود و جائى پنهان بود حرفهاى او را شنيد، فردا هم برنامه آنها را بههم زد. زن تصميم گرفت برود پيش درخت دعا و از او راه چاره را بپرسد. حسن از تصميم زن خبردار شد زودتر از او رفت و بالاى درخت نشست. زن پاى درخت گريه و زارى کرد و گفت: اى درخت مراد. حسن گفت: لبيک! زن خوشحال شد و از درخت خواست تا کارى کند تا حسن کور بشود. پاسخ شنيد: چهل شب به حسن مرغ و پلو بده بعد از آن کور مىشود.
زن به خانه برگشت. چهل شب براى حسن مرغ و پلو پخت و داد خورد. حسن هم هر روز مىگفت: نمىدانم چرا چشمهايم درد مىکند. بعد از چهل روز حسن گفت: خالهجون من کور شدم و ديگر جائى را نمىبينم. خاله چوبى به دست او داد و دم در نشاندش گفت: حيوانات را نگذار توى خانه بيايند. با آدمها کارى نداشته باش. حسن دم در نشست و وانمود کرد که کور است. چند تا گربه و يک خر و يک سگ آمدند و رفتند توى خانه حسن جلوى آنها را نگرفت. خاله به حمام رفته بود. حيوانها خانه را بههم ريختند. عصر که شد آن مرد آمد، حسن با چوب زد و ساق پاى او را شکست. خاله از حمام آمد ديد مرد پايش شکسته او را توى تنور پنهان کرد. بعد گفت مىروم شکستهبند بياورم تا پاى تو را درست کند. بيرون رفت. حسن رفت روغن داغ کرد و توى آن پياز ريخت. بعد برد سر تنور. در تنور را برداشت مرد به خيال اينکه زن آمده خندان سر خود را بالا کرد. حسن روغن و پياز داغ را ريخت توى دهان او. مرد سوخت و مرد. حسن در تنور را گذاشت و رفت سر جاى خود نشست. زن برگشت و فهميد مرد مرده است. صد تومان به حسن داد تا مرد را از آنجا بيرون ببرد. حسن يک خر و صد تومان ديگر هم خواست. خاله ناچار هرچه پسانداز داشت داد به او. حسن مرد را روى خر جورى بيست که همه خيال کنند زنده است. رفت تا به کشتزارى رسيد.
خر تا چشمش به علف افتاد رفت وسط کشتزار حسن هم جائى پنهان شد. مرد دشتبان که الاغ را ديد از دور سنگى پرتاب کرد. سنگ خورد به سينه آن مرد و او ار از روى الاغ آويزان شد. حسن از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و بناى داد و فرياد را گذاشت که: پدرم را کشتي. اى قاتل. مرد دشتبان خيلى ترسيده بود. صد تومان به حسن داد تا ديگر داد و فرياد نکند. حسن صد تومان را گرفت. باز هم مُرده را به گوشهاى برد و مثل قبل به خر بست و راه افتاد و به اين طريق از سه کشتزار سيصد تومان گرفت. رفت تا به کاروانسرائى رسيد، اطاقى گرفت. چند تا لر هم آنجا خوابيده بودند و بارهاى خود را وسط کاروانسرا گذاشته بودند. حسن مرد را از خر باز کرد و برد زير لحاف خوابنيد. به لرها گفت: پدر من ناخوش است. جان او به بادِ غريبان بند است مواظب باشيد بادى از شما خارج نشود. آنها قول دادند مواظب خودشان باشند.
نيمههاى شب حسن بلند شد و قدرى آرد از بارهاى لرها درآورد و با آن خمير رقيقى درست کرد و با قاشق ريخت توى تنبان لرها. آخرين نفر تکان خودر حسن قاشق را هم توى شلوار خود گذاشت. لرها از خواب بيدار شدند، هريک به ديگرى مىگفت که خرابکارى کرده، آخرين نفر گفت من که قاشق را هم ريدهام. ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. حسن بلند شد. مرد مرده را چال کرد و بارها را بار الاغها کرد و راه افتاد. بين راه دخترى را ديد که زار زار گريه مىکند. دختر از حسن پرسيد: تو کى هستى و کجا مىروي؟ حسن گفت: من قاصد جهنم هستم و اين بارها ارزاق جهنمىها است که براى آنها مىبرم. دختر گفت: من شوهرم مرده است يک هندوانه طلا به تو مىدهم به او بدهي. حسن قبول کرد. زن رفت هندوانه طلا را آورد و به حسن داد. حسن با هندوانه طلا و پولها و بارها به خانه برگشت.
-
حاج ابراهيم کسلکوهى
در کسلکوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت. روزى هفتاد شتر او را قماش بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد و گفت: ”اى حاجاحمد تو همهجا مىگردي، مىخواهم که دعائى بگيرى تا هر دو صاحب فرزند بشويم. اگر چنين شود قسم مىخورم که با هم قوم و خويش بشويم.“ حاج احمد قبول کرد و راه افتاد.
رفت و رفت تا به شهرى رسيد؛ درويشى آنجا مىخواند. حاج احمد از درويش، يک دعا براى خودش و يکى هم براى پادشاه روم گرفت. بعد از چند وقت زن حاجاحمد يک پسر زائيد و زن پادشاه روم يک دختر.
مدتى بعد، حاجاحمد شترها را بار کرد و به شهر ديگرى رفت. پادشاه آن شهر هم به حاجاحمد گفت که براى او دعائى بگيرد و اگر زن پادشاه زائيد با هم قوم و خويش بشوند. حاجاحمد بارى او هم دعائى گرفت و زن پادشاه دخترى زائيد روزى سيل آمد و شترهاى حاجاحمد را برد. از آن بهبعد او خانهنشين شد. يک روز تجار شهر تصميم گرفتند در عوض خوبىهائى که حاجاحمد به آنها کرده بود به او کمک کنند. مقدارى پول جمع کردند و براى ابراهيم، پسر حاجىاحمد فرستادند تا کاسبى کند.
مادر ابراهيم وقتى موضوع را فهميد به پسر خود گفت: ”من بيست و دو سال است که چهار خم خسروى را براى چنين روزى پنهان کردهام. برو آن را بردار و کاسبى کن.“ ابراهيم پول را برداشت و به مکه نزد پيشنماز رفت. پيشنماز سه قسمت از پول را بهعنوان ”مال امام“ کسر کرد و يک قسمت باقيمانده را به ابراهيم داد. ابراهيم هفتاد شتر و دو اسب خريد شترها را بار کرد و راه افتاد.
وقتى ابراهيم به خانه آمد، ديد پدر او ناراحت است. گفت: ”من نمىدانم براى چه ناراحت هستي، خيال کردى من تو را زير بار قرض برده و اين چيزها را خريدهام. راستش، مال تو حلال نبود. من ”مال امام“ را دادم و از بقيهٔ پول اينها را خريدم. تازه نيمى از آن هنوز باقى مانده است.“ حاجىاحمد خوشحال شد و يک گاو نر و يک قوچ پيش پاى حاجابراهيم قربانى کرد.
يک روز حاجاحمد به حاجابراهيم گفت: ”من با پادشاه روم عهدى بستهام شترها را باز کن و به شهر روم برو.“ حاجابراهيم به شهر روم رفت. در آنجا پادشاه وقتى فهميد او پسر حاجاحمد است دختر خود را به عقد حاجابراهيم درآورد و هفتاد شتر هم به و داد. حاجابراهيم که دختر را تا آن موقع نديده بود، نيمهشب به چادر دختر رفت تا او را ببيند. وقتى وارد چادر شد، ديد دختر زيبائى خوابيده است کمى او را نگاه کرد، بعد بازوبند خود را به بازوى او بست و به چادر خود رفت. تا وارد چادر خود شد چند ناشناس او را گرفتند و بردند.
صبح دختر از خواب برخاست و بازوبند را به بازوى خود ديد، تصميم گرفت، برود و حالى از حاجى ابراهيم بپرسد. به چادر او رفت. اما اثرى از حاجابراهيم نديد. آن چند نفر حاجابراهيم را به شهرى بردند و حاجابراهيم خبرى نشد. لباس خود را به تن کلفت خود کرد و لباس حاجابراهيم را خودش پوشيد، بعد به همراهان دستور حرکت داد. رفتند تا به کسلکوه رسيدند. حاجاحمد از ديدن پسر خود خيلى خوشحال شد و او را بوسيد. مادر وقتى پسر خود را مىبوسيد گفت: بوى پسرم را نمىدهد. اما حاجاحمد به او تشر زد که: مگر عقلت را از دست دادهاي؟ مشغول ساختن خانهاى براى عروس شدند، هنوز خانه تمام نشده بود که به پادشاه آن شهر خبر دادند که حاجابراهيم با دختر پادشاه روم عروسى کرده است. پادشاه براى احمد نامه فرستاد که اگر ابراهيم دختر مرا عقد نکند، يک تکهاش را هزار تکه مىکنم. حاجاحمد ناچار در جواب نامه نوشت باشد، حرفى ندارم.
دختر پادشاه روم که خود را به شکل حاجابراهيم درآورده بود، به آن شهر رفت و دختر پادشاه را عقد کرد و با خود به کسلکوه اورد. او را توى اتاقى گذاشت و خودش بهکار ساختن خانه مشغول شد.
دختر يکماه توى اتاق بود ديد، ابراهيم به سراغ او نمىرود. نامهاى براى او نوشت که: ”اگر شوهر من هستي، مرا تنها نگذار و اگر نيستي، اجازه بده تا به خانه پدرم برگردم.“
دختر پادشاه روم، ناچار شد حقيقت را به او بگويد. و بعد به او گفت: ”من چندسال صبر مىکنم اگر حاجابراهيم آمد که هيچ اگر نيامد تو هرجا دلت مىخواست برو.“
حاجابراهيم هفتسال در آن شهر پادشاهى کرد. روزى به وزير گفت: ”فردا براى شکار مىرويم. شکار از زيرپاى هرکس فرار کرد او را مىکشيم.“ حاجابراهيم با صد سوار به شکار رفتند. آهوئى را دوره کردند. آهو از زير پاى حاجابراهيم فرار کرد. حاجابراهيم براى اينکه کشته نشود اهو را دنبال کرد. رفت و رفت تا به کوهى رسيد. در آنجا درويشى ديد. لباس خود را با آن درويش عوض کرد. و به راه خود ادامه داد. سواران تا درويش را در لباس پادشاه ديدند گمان کردند. خود او است، او را کشتند.
حاجابراهيم با لباس درويشى رفت و رفت تا به کسلکوه رسيد. قصر زيبائى ديد پرسيد: ”اين قصر مال کيست؟“ گفتند: ”مال حاجابراهيم است.“ نامهاى به زن خود نوشت. پيشخدمتها براى او لباس آوردند و او به خانه خود رفت.
-
حاکم و آسيابان
حاکمى بود. او براى اينکه صاحب فرزندى شود، سه زن گرفت. زن اولى ادعا داشت که مىتواند قالىاى ببافد که تمام مردم شهر بتوانند روى آن بنشينند. زن دوم ادعا داشت که مىتواند در پوست تخممرغ غذائى بپزد که همهٔ مردم را سير کند. زن سوم ادعائى نداشت گفت: در کارها کمکتان مىکنم. حاکم روزى جشنى گرفت و خواست تا هنر زنهاى خود ار آزمايش کند. همه مردم جمع شدند. ادعاى زن اول و دوم دروغ از کار درآمد.
چند سال گذشت، تا اينکه زن سوم حامله شد، زنهاى ديگر فهميدند و نقشهاى کشيدند. زن سوم دو پسر زائيد، اما قبل از اينکه به هوش بيايد. دو زن ديگر بچهها را برداشتند و بهجاى آنها دو تولهسگ گذاشتند. نوزادها را در صندوقچهاى گذاشتند و آنرا به رودخانه انداختند. به حاکم خبر دادند که زن تو دو تا تولهسگ زائيده. حاکم غضبناک شد و دستور داد زن و تولهسگها را از قصر بيرون کنند. زن تولهسگها را توى کيسه انداخت و به غارى پناه برد. آسيابانى صندوقچه را که بچهها توى آن بودند، از آب گرفت و از ديدن بچهها خوشحال شد، چراکه فرزندى نداشت. سالها گذشت و بچهها به سن نوجوانى رسيدند. روزى به شکار رفتند، در جنگل با حاکم روبهرو شدند. حاکم پرسيد چه کسى سوارکارى به شما ياد داده است. گفتند: پدرمان، اسيابان پير. حاکم، شب را در منزل آسيابان مهمان شد. آنها نمىدانستند که او حاکم شهر است. آسيابان در صحبتهاى خود گفت که چطور اين دو نوجوان را هنگامىکه نوزاد بودهاند در صندوقچهاى روى آب پيدا کرده است.
حاکم پرسيد: آن صندوقچه را هنوز داريد؟ آسيابان رفت و صندوقچه را آورد. حاکم فهميد اين همان صندوقچهاى است که چند سال پيش گم کرده بوده است. گفت: اين دو نوجوان فرزندان من هستند. اين بلا را زن اول و دومم بر سر ما آوردند. حاکم خود را به آنها شناساند. بعد بچهها و آسيابان و زن او را برداشت و به عمارت خود برد. و دستور داد بگردند و مادر بچهها را پيدا کنند. زن اول و دوم را هم به صُلابه کشيد. بعد از هفتهها جستجو زن را يافتند و به عمارت آوردند.
-
حسنى
زن و مردى بودند که از مال دنيا بىنياز بودند. يک روز زن به مرد گفت: برو توى بازار و يک نوکر پيدا کن و بياور تا هم کارهايمان را انجام بدهد و هم وقتى تو نيستى همدم من باشد. مرد به بازار رفت و يک نوکر سياهچهره پيدا کرد. اسم او حسنى بود. حسنى وقتى به خانهٔ ارباب خود آمد و چشم او به چهرهٔ زيباى زن او افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد و از خدا خواست که او را به وصال زن برساند. چند روزى حسنى کارها را بهخوبى انجام داد و زن و مرد از دست او راضى بودند. روزى زن و مرد مىخواستند به گردش بروند. زن به حسنى گفت: تا ما برمىگرديم تو خانه را جارو کن، جورى که اگر روغن بريزى بشود دوباره آن را جمع کرد. حسنى شروع کرد به رفت و روب وقتى خوب همهجا را جارو کرد يک ظرف روغن آورد آن را توى خانه خالى کرد و دوباره روغن را جمع کرد. وقتى زن و مرد به خانه آمدند ديدند همهجا چرب است. زن گفت: چرا اينکار را کردي؟ حسنى گفت: شما دستور داديد، من هم همانکار را کردم.
چند روزى گذاشت. کار رسيدگى به خر و گاو و گوسفندهاى ارباب هم با حسنى بود. روزى حسنى فراموش کرد کاه حيوانها را بدهد. خر شروع کرد به عرعر و گاو هم ما...ما مىکرد. زن از سر و صدا عصبانى شد و گفت: برو اينها را خفه کن نگذار سر و صدا کنند. حسنى هم طنابى برداشت و برد دور گردن حيوانها انداخت و همه آنها را خفه کرد، بعد سرهاى آنها را توى آخور گذاشت و برگشت. بعد از مدتى زن ديد هيچ صدائى از حيوانها درنمىآيد رفت نگاه کرد و ديد همه آنها خفته شدهاند. به حسنى گفت: چرا آنها را خفه کردهاي؟ حسنى گفت: شما گفتيد آنها را خفه کن. من هم دستور شما را اجراء کردم. مرد و زن از کارهاى حسنى به تنگ آمده بودند. يک روز زن به حسنى گفت: برو دانهٔ مرغها را بده تا صداى آنها درنيايد.. حسنى هم رفت و سر مرغ و خروسها را بريد و نوکشان را گذاشت روى دانهها و برگشت وقتى زن متوجه کار حسنى شد و از او پرسيد که اين چهکارى است که کردهاي؟ حسنى گفت: من دستور شما را انجام دادم.
يک روز بچههاى زن داشتند گريه مىکردند. زن بچهها را به حسنى سپرد تا چيزى به آنها بدهد بخورند و گريه نکنند. حسنى هم يک ديگ آبجوش درست کرد و بچهها را گذاشت توى ديگ بعد از مدتى حسنى ديد بچهها مردهاند. آنها را کنار ديوار نشاند و کمى گندم برشته جلوى آنها گذاشت. هرکسى نگاه مىکرد خيال مىکرد که بچهها کنار ديوار نشستهاند و گندم برشته مىخورند. وقتى زن سراغ بچهها رفت ديد مردهاند. به حسنى بد و بيراه گفت و شب که شوهر آمد ماجرا را براى او تعريف کرد آنها تصميم گرفتند حسنى را بگذارند و از آن ديار فرار کنند. حسنى از پشت در حرفهاشان را شنيد و نيمهشب که مرد و زن بار سفر بستند سايهبهسايه آنها رفت. رفتند و رفتند تا به کنار دريا رسيدند. زن و مرد تصميم گرفتند آنجا استراحت کنند. وقتى شام را آماده کردند. مرد خنديد و گفت: امشب جاى حسنى خالى است. در اين موقع حسنى جلو آمد و گفت: نه خالى نيست. من سايهبهسايه شما آمدم. بعد از شام، جا انداختند بخوابند. حسنى کمى دورتر از آنها خود را به خواب زد. شنيد که مرد به زن گفت: وقتى حسنى خوب خوابش برد، او را توى دريا مىاندازيم تا از شر او راحت شويم. خوابيدند. مرد خُرخُرش به هوا بلند شد. حسنى برخاست و جاى خودش را با مرد عروض کرد. بعد هم زن را بيدار کرد و گفت: بلند شو حسنى را به دريا بيندازيم. دست و پاى مرد را گرفتند و او را توى دريا انداختند و کنار هم خوابيدند. صبح که زن بلند شد ديد حسنى کنار او خوابيده. گفت: خانهات خراب تو پهلوى من بودي؟ حسن گفت: بله جسد شوهرت هم توى دريا است حالا زن من مىشوي؟ زن ناچار قبول کرد و زن حسنى شد.