حق نداریم احساس دیگران رو به بازی بگیریم
فقط بخاطر اینکه
هنوز تکلیفمون با احساس خودمون معلوم نیست
Printable View
حق نداریم احساس دیگران رو به بازی بگیریم
فقط بخاطر اینکه
هنوز تکلیفمون با احساس خودمون معلوم نیست
فراموش کردنت کار آسانی ست !
کافیست دراز بکشم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چشمهایم را ببندم
و نفس نکشم...
يادمان باشد ، تا زماني که زنده ايم
در برابر کسي که به خودمان علاقه مندش کرده ايم
مسئوليـــــــــــم
محکم تر از آنم که برای تنــها نــبودنم ،
آنچه را که اسمش را غــرور گذاشته ام
برایت بــه زمیـــن بکوبــم ؛
احـساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیــــر بودی!
میان این همه نوشته های مجازی،
دلم برای طعم یک سطر دست خط واقعی تنگ شده ست!
آنهم از نوع صادقانه اش...
کوه اگر من باشم
تو فرهاد نمی شوی...!
همان تیشه ای
که مرا بخاطر کسی
به ریشه می رسانی...
عادتـــــ میکنمـــ
به داشتن چـــیزی و سپــس نداشتنش
به بـــودن کسی و سپس به نــبودنش
تـــــنها عادتــــــ میـــکنم ... اما فراموش نـــــــه
پ.ن : خوش بحال بعضیا چقدر راحت فراموش میکنن!
امروز برای همیشه تو را روی تخت خواباندند، پاهایت را به تخت بستند؛ مهربانیات، اما، تکثیر شد در اتاق؛ در صد سالگیات. وقتی که درد میکشیدی، وقتی که درد از تو خجالت میکشید سرت را برگرداندی طرفِ من، طرفِ ما و خندیدی، بلند خندیدی، اشک میریختی و میخندیدی. من از تو آموختم پوچی مراقبه است، که وقتی آدم صد ساله میشود میتواند پنجاه سالش را به بزرگی حماقت بشری خندیده باشد. من از تو آموختم تنهایی را رعایت کنم؛ که تنهایی میتواند سرمایهی آدمی باشد. یادش بخیر، وقتی صندلیِ زرد رنگت را میآوردی روی تراس، مینشستی، و خیره به آسمان میگفتی: پرستوها برگشتهاند. بعد کف دستت را آرام روی دستهی صندلی میکوبیدی و اشکهایت را از ما پنهان میکردی. ای بزرگ، ای کاش میدانستی جهان وقتی که تو روی تخت خوابیدهای چهقدر کوچک است. ای کاش میدانستند وقتی تو را به تخت بستند جهان در قاب کوچک پنجرهای به بنبست رسید. اکنون مرگ ساعتش را با صدای خندههای تو کوک میکند. میگویی: میشنوید؟ صدایش را میشنوید؟
كلام كه ميكني
نبايد با تو
دهان به دهان شد!
بايد لب به لب شد..
من در دعا کردن
یک بد شانسی آوردم ...
خدای من
از بخت بدم
خدای تو نیز بود .