زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چوشهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.
Printable View
زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چوشهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.
اي كاش زمان ثابت مي ماند و قدمهاي ثانيه يكديگر را پايمال نمي كردند! واي كه چه تناسب شومي است بين گذر زمان و انجماد قلب ها... قلبي كه روزي از افتادن گلبرگ گلي مي پژمرد و چهچهه مستانه بلبلان او را به وجد مي آورد، دريغا كه امروز جز براي آرامش خود نمي تپد و ديد چشمانش محدود شده به دنياي تاريك درون... قلبي كه روزي پر از ستاره هاي چشمك زن عشق بود امروز در آن جز سوسوي تك ستاره اي نمانده است.
اي كاش مي شد تمام ستاره هاي عالم را چيد و به قلبها هديه كرد!
اي كاش مي شد جرعه اي از شراب محبت واقعي را به دله ا چشاند تا شاهد يك عمر جنب و جوش دلها بود. آنگاه همه مي فهميدند كه در دل هايشان تا كنون جز عشقي توخالي و تهي و محبتي مصنوعي چيزي نبوده است. محبت واقعي آن است كه ديد چشم هاي انسان را آن قدر عمق بخشد كه بتواند از پس هزاران ديوار ريا و دروغ، عشق را دريابد و لحظه اي از آن چشم بر نتابد. چشمي كه عمق عشق را درك كرده و يافته باشد با حركت هزاران دست از آن چشم بر نمي دارد و مي داند كه پله اي يافته كه بالا رفتن از آن رسيدن به خورشيد و گرماي نافذ آن است كه هرگز اجازه نفوذ كوچكترين سرما را به او نمي دهد.
اي كاش، همه مي توانستيم روزي پلكان عشق را بيابيم و آن قدر بالا رويم كه همه چيز را سپيد و در هاله اي از نور ببينيم...
آن روز، روز زندگي ما و روز مرگ دل هاييست كه سال هاست خفته اند
ذهن ما باغچه است گل در آن باید کاشت، گر نکاری گل عشق علف هرز در آن میرویَد. زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از برداشتن هرزگی آن علف است. گل بکاریم بیا تا مجال هرزه فراهم نشود، بی گل آرایی ذهن، نازنین، آدم انسان نشود...
ما حاشيهنشين هستيم.
مادرم ميگويد:
«پدرت هم حاشيهنشين بود، در حاشيه به دنيا آمد، در حاشيه جان كند و در حاشيه مرد.»
من هم در حاشيه به دنيا آمدهام
ولي نميخواهم در حاشيه بميرم
برادرم در حاشيه بيمارستان مرد.
خواهرم هميشه مريض است.
هميشه گريه ميكند، گاهي در حاشيه گريه، كمي هم ميخندد.
مادرم ميگويد: «سرنوشت ما را هم در حاشيه صفحه تقدير نوشتهاند.»
و هر شب ستاره بخت مرا كه در حاشيه آسمان سوسو ميزند به من نشان ميدهد.
ولي من ميگويم: «اين ستاره من نيست.»
من در حاشيه به دنيا آمدم،
در حاشيه بازي كردم.
همراه با سگها و گربهها و مگسها در حاشيه زبالهها گشتم تا چيز به درد بخوري پيدا كنم.
من در حاشيه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: «جا نداريم.»
مادرم گريه كرد.
مدير مدرسه گفت: «آقاي ناظم اسمش را در حاشيه دفتر بنويس تا ببينيم!»
من در حاشيه روز، به مدرسه شبانه ميروم.
در حاشيه كلاس مينشينم.
در حاشيه مدرسه مينشينم و توپ بازي بچهها را نگاه ميكنم، چون لباسم همرنگ بچهها نيست.
من روزها در حاشيه خيابان كار ميكنم و بعضي شب ها در حاشيه پيادهرو ميخوابم.
من پاييز كار ميكنم، زمستان كار ميكنم، بهار كار ميكنم. تابستان كار ميكنم و در حاشيه كار، زندگي ميكنم.
من در حاشيه شهر زندگي ميكنم.
من در حاشيه زمين زندگي ميكنم.
من در مدرسه آموختهام كه زمين مثل توپ گرد است و ميچرخد.
اگر من در حاشيه زمين زندگي ميكنم، پس چطور پايم نميلغزد و در عمق فضا پرتاب نميشوم؟
زندگي در حاشيه زمين خيلي سخت است.
حاشيه بر لب پرتگاه است، آدم ممكن است بلغزد و سقوط كند.
من حاشيهنشين هستم.
ولي معني كلمه حاشيه را نميدانم.
از معلم پرسيدم: «حاشيه يعني چه؟»
گفت: «حاشيه يعني قسمت كناره هر چيزي، مثل كناره لباس يا كتاب، مثلاً بعضي از كتاب ها حاشيه دارند و بعضي از كلمات كتاب را در حاشيه مينويسند؛ يا مثل حاشيه شهر كه زبالهها را در آنجا ميريزند.»
من گفتم: «مگر آدم ها زباله هستند كه بعضي از آن ها را در حاشيه شهر ريختهاند؟» معلم چيزي نگفت.
من حاشيهنشين هستم.
به مسجد ميروم، در حاشيه مسجد نماز ميخوانم، نزديك كفش ها؛
در حاشيه جلسه قرآن مينشينم.
من قرآن خواندن را ياد گرفتهام، قرآن كتاب خوبي است.
قرآن حاشيه ندارد.
هيچ كلمهاي را در حاشيه آن ننوشتهاند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چيز بايد مثل قرآن باشد...
موقع بخشیدن، دست و پایت نلرزد. هرآنچه داری، زندگی آنرا به تو بخشیده است، زندگی آن را دوباره پس خواهد گرفت. پس چرا امروز که داری و می توانی خود را از موهبت بخشیدن محروم می کنی؟
لحظه های بخشش برایت زیباترین لحظه ها هستند. کسانی که می بخشند، بی آنکه فرقی بین آدم ها بگذارند، ژرف ترین لذتها را تجربه می کنند. مساله این نیست که به چه کسی می بخشی، مساله آن است که آیا تو آن قدر سرشار شده ای که ببخشی؟؟
چقدر سخته وقتي که آدم چشم به راه باشه و اون که دلش مي خواد هيچ وقت نياد...!چقدر سخته که آدم وقتي دلش مي گيره به ياد يه نفر از سرزمين هاي دور بيفته و هيچ کاري از دستش بر نياد...!
چقدر سخته که آدم نتونه حرف دلشو به کسي بزنه، حتي نتونه چند قطره اشک از تو چشماي سياش واسه تنها کَسش بريزه !
چقدر سخته که عشق آدم واسه هميشه بره و تنهاش بزاره...!
سال ها در تاريکي چنان رفتم که نور در روز مي رفت، با رويايي که به قلبم دروغ مي گفت. حالا دلم خوش است به آرزوهاي به جا مانده و روياهاي سرکوب شده...
تو اي باران! هرچه مي خواهي ببار، اما آرام، که شکسته است شيشه پنجره سامانم. حالا مسافري هستم تنها و مي دانم عشق تسلسل حروفي بي رنگ است .
ملاصدرا می گوید :
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها ...
چنین کنید تا ببینید چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟
قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست و برخی دوستدارکه دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد. درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند، که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد تا که زیاده به خود غره نشوی.
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری تا در لحظات سخت، وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی، نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند، چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی، خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیدهای، به جوان نمایی اصرار نورزی، و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی، چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....هر چند خرد بوده باشد و با روییدنش همراه شوی، تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی و سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: "این مال من است" فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد، دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
ویکتور هوگو
دعا می کنم که هيچ گاه چشم های کهربايی تو را در انحصار قطره های اشک نبينم و تو برايم دعا کن که ابر چشم هايم هميشه برای تو ببارد .
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببينم و تو برايم دعا کن که هرگز بی تو نخندم.
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دريا و بوی بهار را دارد هميشه از حرارت عشق گرم باشد و تو برايم دعا کن دست هايم را هيچ گاه در دستی به جز دست تو گره ندهم .
من برايت دعا می کنم که گل های وجود نازنينت هيچ گاه پژمرده نشوند ٬ برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم که بال هايشان هرگز محتاج مرهم نباشند.
من برای خورشيد آسمان زندگيت دعا می کنم که هيچ گاه غروب نکند و بدان در آسمان زندگيم تو تنها خورشيدی
پس برايم دعا کن٬
دعا کن!
که خورشيد آسمان زندگيم هيچ گاه غروب نکند