شمعی را
به شعلهٔ شمعی دیگر برافروختن...
یک شامگاه بهاری
پرندگان مهاجر
آرزو میکنند فردا
کوهها و دشتهای تابستانی را
Printable View
شمعی را
به شعلهٔ شمعی دیگر برافروختن...
یک شامگاه بهاری
پرندگان مهاجر
آرزو میکنند فردا
کوهها و دشتهای تابستانی را
باران بهار
نه من خیس می شوم نه
زنبق وحشی
برکه ی کهن
به دوستی آب و ماه
غبطه می خورم
شبدرها چنان است که
چشم انتظارند
تند باد خزان را
صندلی ها هم بعد از تو
زانوی غم
بغل گرفته اند
شاعری رفت به جنگ
رنگ خود را به منوّرها داد
شاعري خون قي كرد
تاجري ديد و خيال مي كرد
گربهاي دور لبش را ليسيد
عابري راه خودش را طی كرد
شاعری در وسط كوچهی دل
عشق را گيج و هراسان میديد
آن طرفتر امّا
تاجری -حبّه قندی در دست-
از هجوم پشهها سان میديد!
شاعری رفت به ده
بركت از گندم آبادی رفت
كدخدا شاعر شد!
شاعري در چنته هيچ نداشت
بوستان طبعش
جز كدوتنبل و كاهو و كلم پيچ نداشت!
روح بي معرفتش لق ميزد
اهل فن مي گفتند:مهره شخصيتش پيچ نداشت