آدمك آخر دنياست بخند
آدمك مرگ همين جاست بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل توتنهاست بخند
فكر كن درد تو ارزشمند است
فكر كن گريه چه زيباست بخند
راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه در جاست بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخواند......
Printable View
آدمك آخر دنياست بخند
آدمك مرگ همين جاست بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل توتنهاست بخند
فكر كن درد تو ارزشمند است
فكر كن گريه چه زيباست بخند
راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه در جاست بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخواند......
می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز زندگانی باشیم
نه خیلی هم
همین سهم تنفسی کافی ست
قدر ترانه ای تمام
طعم تکلمی خلاص
عصر پانزدهمین روز
از تیر ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی پر و بال از آب مانده ای
که انگار می دانست
میان این همه بی راه رهگذر
تنها مرا
برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند
خودش آمده بود که بمیرد
نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
هی تو تنفس بی
ترانه ی ناتمام
تکلم آخرین از خلاص
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنیا ... دور
بر نمی گردد این رود
به مخفی خواب خویش
بر نمی گردد این قافله این بدقول این دقیقه ها
برنمی گردد این
از هر چه رفته که رفته است
کبوتر کلمه سکوت ثانیه ها
دختر هی دختر
تا مرگ سرگرم سراغ تو از گرفتن پروانه و گندم است
همین سطر مانده به لااقل را لا اقل
...............
من درد ها کشیدم ام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
همین است که این سکوت بی باده
بر بادم داده است
ورنه علفزار اردی بهشت را
کی بی وزیدن از سرمست بابونه دیده اید
با که گویم؟!
فوارههای آبی خاموشاند
سرد و تاریک
آنقدر سرد که انگار هیچ گاه گرم نخواهند شد.
دریچههای درخشش نور گم شدهاند
محو شدهاند
و غباری که به سنگینی نامردیست
پنجرهی خورشید را که به وسعت معرفت است
میکشد سخت در آغوشی
که به اندازهی تاریکیست.
تاریکی گفتارها
ظلمت اندیشهها
در سکوتی سرشار از دروغ
در سینههایی بیفروغ
همچو دزدی میبرد نور ستاره
میکشد هر چه خوبیست در بن چاه گناه
میزند سیلی خشم تعصب بر دهان
مینشاند دانههای باطل بر ایمان!
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
که چنیناش ساختهای
مانده در آستانهی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیهای ناهمگون را میمانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمیبینمات؟!
با دشنهای کینآلود بر قلب هستی خویش زخمه میزنی
که چه؟
دیوانهوار بر طبل بیعاری لحظههای خویش ضرب میگیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمهگونهای خیالانگیز،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دلات بیصداست
هیاهوی ذهنات بیصداست
نگاهات بیصدا
صدایات بیصداست.
آن که غریب و ناآشنا مینگرد
من هستم!
آنكه دائم هوس سوختن ما مي كرد....... كاش مي آمد و از دور تماشا مي كرد
لحظــــه لحظــــه آه ويــــران می شـــوم
زيـــر ايـــن آوار پنهـــــان می شــــوم
برگ برگــم لحظــه لحظــه ريخت ريخت
فصل ديگـــــرپاک عـــــــريان مـــی شوم
من شــــــروع درد پنهـــــان خـــــودم
من خـــــودم هم خط پــــايان مـــی شوم
مثـــل پيــــله پوک پوکـــــم پوک پوک
از درون خويش داغــــــــان مــــی شوم
من که از جمـــــع شمـــا ها خسته ام
همـــــدم کــــوه و بيابان مـــــی شوم
آنچـــــه از احـــــوال مجنـــون گفتـــــه اند
صــــــد بيابان برتر از آن مــــی شــــوم
خوب مــــی دانم که مــــی آيد شبــــــی
از وجـــــــود خـــــود پشيمان مــــــی شوم
يک شب از ايـــن بلبشـــــوی ازدحــــام
مثل آيينه هـــــــراســـــان مـــــی شـــوم
آخـــــــرين مضـــــــراب خـــــود را می زنم
پشت هيچستـــــان غــــــزلخــــــوان می شوم