نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی
Printable View
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به ذكاتم دادند
............................................
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو میکشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل که این همه را چه می کنی
گوید دل که از مهی که از نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زآنک به نور دل همه شعله آن جهان بود
شیخ شیوخ عالم است آنکه توراست نو مرید
آنکه گرفت دست تو خاصبک زمان بود
در سلسله ی عشق تو مغموم و صبورم
نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده که محروم و صبورم
...
ما جامه نمازی به سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که در این میکده ها دریابیم
آن یار که در صومعه ها گم کردیم
ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای
بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده ای