تا سلسله ايوان بگسست مداين را
در سلسله شد دجله ، چون سلسله شد پيچان
Printable View
تا سلسله ايوان بگسست مداين را
در سلسله شد دجله ، چون سلسله شد پيچان
نه خدا توانمش حواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینه ات دید و ندانست کجایی
ياد باد آن كو به قصد خون ما
زلف را بشكست پيمان نيز هم
اعتماد نيست بركارجهان
بلكه بر گردون گردان نيز هم
چون سرآمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
منم و شمع دل سوخته، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
توانا بود هركه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
در حسرت تو میرم و دانم تو بیوفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
نديدم كه قويي به صحرا بميرد
چو روزي ز اغوش دريا برامد
شبي هم در اغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي اغوش وا كن
كه مي خواهد اين قوي زيبا بميرد
در گوشهی غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشکاست جویبار من و نالهی سهتار
شب تا سحر ترانهی این جویبار من
نيستي که با دو دستت وا کني دريچه ها را
تا دوباره با صدايت تازه تر کني هوا را
نيستي و مي نويسم دفتر بهانه را از
ابتدا به اتنها را انتها به ابتدا را
باز ساده مي نويسم از تو جاده مي نويسم
چند نقطه مي گذارم بي تو جاي رد پا را