تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يك نكته ات بگويم خود را مبين كه رستي
Printable View
تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يك نكته ات بگويم خود را مبين كه رستي
یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
چندمین هزار امید بنی آدم است این
گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این
نكته اي گويمت اي دوست ،بينديش دمي
دشمن ما هوس گاه به گاه من وتست
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي تو و اشك چو پروين من است
تیشهی کوهکن افسانهی شیرین می خواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینهی چشم و دلم چون خورشید
میدرخشید بدان مژده که یار آمده بود
دل مظلوم را ايمن كن از ترس
دل او را تو لرزيدن مياموز
تو ظالم را مده رخصت به تاويل
ستيزا را ستيزيدن مياموز
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
چه سالها که خزیدم به کنج تنهایی
که گنج باشم و بینام و بینشان مانم
ما اگر مكتوب ننويسيم عيب ما مكن
در ميان جمع مشتاقان قلم نامحرم است
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بیپا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند نالهی عاشق اثر اینجاست